در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت سوم داستان اسیرعشق

۷۱ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

پارت2:http://www.namasha.com/v/GILOa9Et
حدیث:خب روز اول چطور بود؟!
-خب بود امیدوارم باهمین روال پیش بره!
حدیث:اگه خودت بخوای میره..خب چه خبرا
-هیچی سلامتیت..امروز یه گربه پیدا کردم وااای خیلی نازه!
حدیث:پس به ارزوت رسیدی!
-بعله! همونطور که تو رسیدی!
حدیث:هوم؟!
یه خنده کردم و گفتم:هیچ!
حدیث:اا لوس! سربه سرم نذار!
-چشم خانوم عاشق!
حدیث:من فقط تورو نبینم! اصلا ایشالا خودت چنان اسیرعشق بشی که نفهمی چطوری خلاص شی!
-یا خدا!چه نفرین سنگینی! نخیرم اصلا اینطور نمیشه!
حدیث:تا ببینم!
-باشه خواهی دید..من میرم فعلا!
حدیث:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم که بعد غذا دادن به هویج خوابم برد..صبح روز بعد با صدای شکسته شدن لیوان از خواب پریدم! رفتم سمت اشپزخونه که دیدم همون لیوانی که کای بهم داده بود شکسته!..از دست هویج!ناراحت شدم ولی خب کاری بود که شده بود!..لباسام رو عوض میکنم و میرم سمت دانشگاه..
بازم چشمم بهش میوفته! دخترا دنبالش و اونم درحال فرار!چشمش بهم میوفته که از فرار کردنش خندم گرفته بود یکم خجالت میکشه ولی بعدش یه لبخند کوچیک که یهو پاش به جدول گیرمیکنه و محکم میخوره زمین!..خندم رو قطع میکنم و سریع میرم طرفش که چند نفر دیگه هم میان..نگران شده بودیم که با یه لبخند بلند میشه و بعد تکوندن لباساش میگه چیزی نشده!..یه نگاه بهم میکنه و درحالی که از کنارم رد میشه بهم میگه:وقتی میخندی خیلی ناز میشی!..سرخ شده بودم که میرم سمت کلاسم..
روی صندلی نشسته بودم که یهو قیافه همون پسر که اسمش جانگ کوک بود توی ذهنم مرور میشه!سریع از افکارم میندازمش بیرون و سرم رو میچرخونم که میبینم داره بهم نگاه میکنه!چشمم که بهش میوفته روش رو میکنه اونطرف و استاد میاد!
داشتم به درس گوش میدادم که یهو یه کاغذ مچاله شده از اخر کلاس به طرفم پرت میشه!...بازش میکنم که بازم مثل همیشه حرفای چرت همیشگی بود!..باحالت کسلی دوباره مچالش میکنم و سعی میکنم به درس گوش بدم..
کلاس تموم شده بود که ازجام بلند میشم وجانگ کوک میاد سمتم..
(بقیش پارت بعدی)
جییییغ میدونم خیلی بد شده اما پارت بعدی دیگه میره سمت خوبی >.<

نظرات (۷۱)

Loading...

توضیحات

پارت سوم داستان اسیرعشق

۵۰ لایک
۷۱ نظر

پارت2:http://www.namasha.com/v/GILOa9Et
حدیث:خب روز اول چطور بود؟!
-خب بود امیدوارم باهمین روال پیش بره!
حدیث:اگه خودت بخوای میره..خب چه خبرا
-هیچی سلامتیت..امروز یه گربه پیدا کردم وااای خیلی نازه!
حدیث:پس به ارزوت رسیدی!
-بعله! همونطور که تو رسیدی!
حدیث:هوم؟!
یه خنده کردم و گفتم:هیچ!
حدیث:اا لوس! سربه سرم نذار!
-چشم خانوم عاشق!
حدیث:من فقط تورو نبینم! اصلا ایشالا خودت چنان اسیرعشق بشی که نفهمی چطوری خلاص شی!
-یا خدا!چه نفرین سنگینی! نخیرم اصلا اینطور نمیشه!
حدیث:تا ببینم!
-باشه خواهی دید..من میرم فعلا!
حدیث:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم که بعد غذا دادن به هویج خوابم برد..صبح روز بعد با صدای شکسته شدن لیوان از خواب پریدم! رفتم سمت اشپزخونه که دیدم همون لیوانی که کای بهم داده بود شکسته!..از دست هویج!ناراحت شدم ولی خب کاری بود که شده بود!..لباسام رو عوض میکنم و میرم سمت دانشگاه..
بازم چشمم بهش میوفته! دخترا دنبالش و اونم درحال فرار!چشمش بهم میوفته که از فرار کردنش خندم گرفته بود یکم خجالت میکشه ولی بعدش یه لبخند کوچیک که یهو پاش به جدول گیرمیکنه و محکم میخوره زمین!..خندم رو قطع میکنم و سریع میرم طرفش که چند نفر دیگه هم میان..نگران شده بودیم که با یه لبخند بلند میشه و بعد تکوندن لباساش میگه چیزی نشده!..یه نگاه بهم میکنه و درحالی که از کنارم رد میشه بهم میگه:وقتی میخندی خیلی ناز میشی!..سرخ شده بودم که میرم سمت کلاسم..
روی صندلی نشسته بودم که یهو قیافه همون پسر که اسمش جانگ کوک بود توی ذهنم مرور میشه!سریع از افکارم میندازمش بیرون و سرم رو میچرخونم که میبینم داره بهم نگاه میکنه!چشمم که بهش میوفته روش رو میکنه اونطرف و استاد میاد!
داشتم به درس گوش میدادم که یهو یه کاغذ مچاله شده از اخر کلاس به طرفم پرت میشه!...بازش میکنم که بازم مثل همیشه حرفای چرت همیشگی بود!..باحالت کسلی دوباره مچالش میکنم و سعی میکنم به درس گوش بدم..
کلاس تموم شده بود که ازجام بلند میشم وجانگ کوک میاد سمتم..
(بقیش پارت بعدی)
جییییغ میدونم خیلی بد شده اما پارت بعدی دیگه میره سمت خوبی >.<