فن فیکشن ویکوک پارت اول
جانگ کوک گلدون و با عصبانیت کوبید به دیوار و داد زد دیگه همه چی بین ما تمومه تهیونگ همه چی میفهمی ازت متنفرم متنفرررررر
تهیونگ وقتی این حالت جانگ کوک و دید سر جاش میخکوب شد تاحالا کوکی و اینجوری ندیده بود عصبانیت و خشم و میشد تو چشاش دید کوکی از شدت خشم نفسهای عمیق میکشید و تمام صورتش قرمز شده بود تهیونگ سعی کرد ارومش کنه جلو رفت و خواست دستای کوکیو بگیره ولی کوکی عقب کشید و داد زد بمن دست نزن دیگه حق نداری بمن دست بزنی میفهمی من از این خونه میرم تهیونگی
این جمله رودرحالی ک بغض تو گلوش بود و اشک تو چشماش جمع شده بود گفت تهیونگ وقتی این و شنید انگار یه سطل اب یخ روش خالی کرده بودن دستاشو که تو هوا برای گرفتن دستای کوکی مونده بود اروم اوورد پایین و کنار بدنش اویزون شدن/تازه فهمید انگار همه چیز داره خراب میشه
نظرات (۶)