در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 30

۲۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

جسد اونجا نبود!
- چی؟ کوش؟ دزدیدیش؟؟؟
کوکی فریاد زد. تهیونگ متعجب شد و خودشو به راست خم کرد تا از پشت کوکی بتونه سوهی رو ببینه. ولی کوکی درست میگفت، اون اونجا نبود.
- من بهش حتی دستم نزدم! دارم راس میگم!
اینو گفت و دستاشو به نشونه تسلیم گرفت بالا. کجا رفته بود؟
- نکنه خون آشام بود؟ نکنه همش زیر سر توعه؟؟
کوکی گفت. خشم از چشماش میبارید. سپس اضافه کرد:
- قسم میخورم میکشمت!
اینو گفت و یه مشت محکم زد تو صورت تهیونگ که باعث شد لب تهیونگ پاره شه و خون بیاد. اومد مشت دومو بزنه که تهیونگ دستشو گرفت.
- ببین، بدن من توی شب سرده! اگر اونم خون اشام باشه، باید بدنش سرد بوده باشه.
کوکی پلک زد.
- نه سرد نبود.
اینو گفت و مشتشو. از توی دستای تهیونگ کشید بیرون. پرتوهای سپیده ی صبح، کم کم پدیدار شدن. کوکی انتظار داشت تهیونگ فرار کنه و خودشو از نور خورشید پنهان کنه. اما تهیونگ همونجا وایساده بود و فکر میکرد.
"نکنه الان خورشید بزنه بسوزونتش؟" کوکی با خودش گفت.
"بهتر!" .
"حیف اون همه مشتی که حرومش کردم. اه! دختره اصن چه کوفتی بود!"
کوکی به حرف زدن با خودش ادامه داد.
"الان که فک میکنم اصلا دوسشم نداشتم! چرا میخواستم ببوسمش پس؟"
سرشو تکون تکون داد تا این افکارو از ذهنش بیرون کنه.
- جین هیونگ! اون الان بیدار میشه بره سرکار، ببینه من نیستم نگران میشه!
بلند گفت. تهیونگ پوزخندی زد.

نظرات (۲۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 30

۲۴ لایک
۲۱ نظر

جسد اونجا نبود!
- چی؟ کوش؟ دزدیدیش؟؟؟
کوکی فریاد زد. تهیونگ متعجب شد و خودشو به راست خم کرد تا از پشت کوکی بتونه سوهی رو ببینه. ولی کوکی درست میگفت، اون اونجا نبود.
- من بهش حتی دستم نزدم! دارم راس میگم!
اینو گفت و دستاشو به نشونه تسلیم گرفت بالا. کجا رفته بود؟
- نکنه خون آشام بود؟ نکنه همش زیر سر توعه؟؟
کوکی گفت. خشم از چشماش میبارید. سپس اضافه کرد:
- قسم میخورم میکشمت!
اینو گفت و یه مشت محکم زد تو صورت تهیونگ که باعث شد لب تهیونگ پاره شه و خون بیاد. اومد مشت دومو بزنه که تهیونگ دستشو گرفت.
- ببین، بدن من توی شب سرده! اگر اونم خون اشام باشه، باید بدنش سرد بوده باشه.
کوکی پلک زد.
- نه سرد نبود.
اینو گفت و مشتشو. از توی دستای تهیونگ کشید بیرون. پرتوهای سپیده ی صبح، کم کم پدیدار شدن. کوکی انتظار داشت تهیونگ فرار کنه و خودشو از نور خورشید پنهان کنه. اما تهیونگ همونجا وایساده بود و فکر میکرد.
"نکنه الان خورشید بزنه بسوزونتش؟" کوکی با خودش گفت.
"بهتر!" .
"حیف اون همه مشتی که حرومش کردم. اه! دختره اصن چه کوفتی بود!"
کوکی به حرف زدن با خودش ادامه داد.
"الان که فک میکنم اصلا دوسشم نداشتم! چرا میخواستم ببوسمش پس؟"
سرشو تکون تکون داد تا این افکارو از ذهنش بیرون کنه.
- جین هیونگ! اون الان بیدار میشه بره سرکار، ببینه من نیستم نگران میشه!
بلند گفت. تهیونگ پوزخندی زد.