فن فیکشن نامجین پارت اخر
نامجون چقدر خوشحاله دلش نیومد خوشحالیشو از بین ببره چون اون عاشق نامجون بود و نمیتونست باعث ناراحتیش بشه اون باید خوشبختیه کسی و میخواست که با تمام وجود دوستش داشت مگه نه؟چه با اون چه با......با کسه دیگه:(
جین سرشو به نشونه مثبت تکون داد و گوشیشو روشن کرد و به سمت در راه افتاد از درکافه که خارج شد چشماشو بست و سرشو به سمت اسمون بلند کرد و سعی کرد با نفسهای عمیق بغضشو از بین ببره ولی موفق نبود و یه اشک سمج از گوشه ی چشمش به پایین چکید
چند متری که دور شد گوشیش زنگ خورد اسم نامجون افتاد رو صفحش یعنی اینقدر زود بهش زنگ زده و نتیجه گرفته که میخواد بهم خبر بده!؟
انگار اونم خیلی نامجون و دوست داره
فشار سنگینی رو قلبش بود میخواست زودتر حقیقت و بفهمه چون ندونستن بیشتر اذیتش میکرد جواب داد
بله نامجون؟چی شد؟
نامجون:دوستت دارم جین...با من ازدواج میکنی؟
نظرات (۱۰)