در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۶۴

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری بخون
رای دستمو روی سینه اش گذاشت و گفت: چی حس میکنی؟!
هرچی تمرکز کردم، متوجه هیچی نشدم
با تعجب گفتم: اما مطمئنم قبلا تپش رو میتونستم حس کنم
*دستمو تو دستهاش گرفت و گفت: حالا دوباره دستت رو بذار، اما این بار تپش داشت،
توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: هیچ سعی کردی پیداش کنی؟!
-r- اگه اون قلب بخواد تو سینه من بتپه، من فانی میشم،چون مدتها خارج از بدنم بوده، حالا امیال خودشو دنبال میکنه،
-n- پس برای همین دورش انداختی؟!
-r- چه‌ چیزا، میپرسی ناکا!... من میتونم حس داشتنش رو برای خودم به وجود بیارم،
به خوده واقعیش نیاز واجب ندارم
*بعد دستش رو زیر بارون گرفت و گفت: بهت قول میدم، یاکی رو صحیح و سالم تحویلت بدم
و یه موضوع مهم ...مطمئنم تو برای محافظت از خودت به نیروم احتیاج داری، و علاوه بر اون ،قبل از رفتنت باید کنترل کردنش هم یادت بدم
کمی بهش نزدیک شدم و گفتم: یادته بهم گفتی دیگه حواست رو موقع لباس پوشیدن جمع میکنی،
اما تو همیشه یا یوکاتا میپوشی یا دکمه های پیراهنت تا آخر بازن
*رای با تعجب نگاهم کرد و گفت: چون مطمئنم خوب شدی!
*خندیدم و گفتم: مطمئنی؟!
*و سریع بغلش گرفتم،...و گفتم: قلبم حالا فقط مال یاکیه اما نمی تونم کسایی هم که برام عزیزن ازش بیرون بندازم
-r- قلب پاک داشتن‌حس خوبیه ناکا، وقتی احساساتی میشی باعث میشه اشک واقعی بریزی‌،
*به صورت قشنگش‌ نگاه کردم و گفتم: حتما قلبت رو برات پیدا میکنم،
-r- ممنون
* بعد سریع چتر رو برداشتم و‌داخل محوطه دویدم و گفتم: هواش عالیه، تو هم بیا ...
*اما رای دنبالم نیومد، و به داخل‌ برگشت، با ناراحتی به سمت خونه نگاه کردم،
و با خودم گفتم حتما دوباره‌ یه روز برمیگردم...
ادامه دارد

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۶۴

۱۳ لایک
۶ نظر

جنبه داری بخون
رای دستمو روی سینه اش گذاشت و گفت: چی حس میکنی؟!
هرچی تمرکز کردم، متوجه هیچی نشدم
با تعجب گفتم: اما مطمئنم قبلا تپش رو میتونستم حس کنم
*دستمو تو دستهاش گرفت و گفت: حالا دوباره دستت رو بذار، اما این بار تپش داشت،
توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم: هیچ سعی کردی پیداش کنی؟!
-r- اگه اون قلب بخواد تو سینه من بتپه، من فانی میشم،چون مدتها خارج از بدنم بوده، حالا امیال خودشو دنبال میکنه،
-n- پس برای همین دورش انداختی؟!
-r- چه‌ چیزا، میپرسی ناکا!... من میتونم حس داشتنش رو برای خودم به وجود بیارم،
به خوده واقعیش نیاز واجب ندارم
*بعد دستش رو زیر بارون گرفت و گفت: بهت قول میدم، یاکی رو صحیح و سالم تحویلت بدم
و یه موضوع مهم ...مطمئنم تو برای محافظت از خودت به نیروم احتیاج داری، و علاوه بر اون ،قبل از رفتنت باید کنترل کردنش هم یادت بدم
کمی بهش نزدیک شدم و گفتم: یادته بهم گفتی دیگه حواست رو موقع لباس پوشیدن جمع میکنی،
اما تو همیشه یا یوکاتا میپوشی یا دکمه های پیراهنت تا آخر بازن
*رای با تعجب نگاهم کرد و گفت: چون مطمئنم خوب شدی!
*خندیدم و گفتم: مطمئنی؟!
*و سریع بغلش گرفتم،...و گفتم: قلبم حالا فقط مال یاکیه اما نمی تونم کسایی هم که برام عزیزن ازش بیرون بندازم
-r- قلب پاک داشتن‌حس خوبیه ناکا، وقتی احساساتی میشی باعث میشه اشک واقعی بریزی‌،
*به صورت قشنگش‌ نگاه کردم و گفتم: حتما قلبت رو برات پیدا میکنم،
-r- ممنون
* بعد سریع چتر رو برداشتم و‌داخل محوطه دویدم و گفتم: هواش عالیه، تو هم بیا ...
*اما رای دنبالم نیومد، و به داخل‌ برگشت، با ناراحتی به سمت خونه نگاه کردم،
و با خودم گفتم حتما دوباره‌ یه روز برمیگردم...
ادامه دارد