در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت شانزدهم داستان اسیرعشق

۶۴ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

15:http://www.namasha.com/v/JZX7zt21
جانگ:من دوست دارم!
-روزخوش
جانگ:سارا
از پله ها میرم پایین..توی راه حرف های جنی بیشتر دلم رو نسبت به بودن با جانگ کوک سرد میکنه..صدای زنگ تلفن منو به خودم میاره..حدیث بود!..شاید الان به تنهایی نیاز داشتم پس گوشیم رو خاموش کردم..میخواستم ذهنم رو ازش پاک کنم ولی پرشده بود از جانگ کوک..شاید زمان میخواست!
روزها میگذشت و به خواسته خودم هرروز باهاش سردتر میشدم..نمیدونم که دلم چی میخواست ولی دنبال یه چیز تازه بود..مثل مبارزه یا لجبازی!
شاید میخواست درظاهر سرد و بی تفاوت باشم ولی در باطن زیاده خواه و حساس!هه چه خودخواه!..احساسات بدم بر خوب ها غلبه کرده بودن درحالی منتظر احساسات خوب از دیگران بودم!
چند روز به این روال گذشت..دیگه جانگ کوک بهم زیاد توجه نمیکرد!..با دل خوری و سردی از کنارم رد میشد..دیگه نمیخندید و باکسی حرف نمیزد!..حتی گاهی اوقات حس میکردم از دستم عصبانیه!..به این رفتارها عادت نداشتم×..این چیزی بود که میخواستم؟ نه من چیز دیگه ای میخواستم!
واسه اولین بار که این حس رو داشتم!..عوض شده بودم..خیلی..شاید جیمین راست میگفت!به اینکه نگاهم کنه..دیوونه بازی دربیاره عادت داشتم..دلم میخواست مثل قبل بشه..انگار یه دیوار بینمون بود که من ساخته بودم!..دلم تنگ شده بود..به چشماش نگاه کردم که پراز غم بود و ازم گرفتشون و رفت بیرون کلاس
دیگه تحمل نداشتم! از اینکه بره! از اینکه کسیو از دست بدم!
ازکلاس میرم بیرون و درحالی که قدم هام دست خودم نیست میرم سمتش توی حیاط..چند دقیقه بعد میرسم بهش..داشت به گل ها نگاه میکرد که دستم رو میزارم روی شونه اش
-کوکی!
با تعجب برمیگرده سمتم..واسه اولین بار بود که بهش گفتم کوکی..به چشماش خیره میشم و پاهام رو میبرم بالا تا بهش برسم
جلوی پیرهنش رو میگیرم و میارمش سمت خودم و میگم:دوست دارم!
و با یه بوسه خودم رو اروم میکنم..
***
صدای کبوترها و بادی که شکوفه های گیلاس رو روی تختم میاورد چشام رو باز میکنه..تقریبا یک ماه از این قضیه گذشته بود!..دیگه اثری از ناراحتی تو چهره منو کوکی نبود!..جیمین هم به ارزوش رسیده بود و یکی از مشهورترین ایدول ها شده بود و کلی طرفدار داشت!..از حدیث درمورد کای شنیده بودم و خودم رو واسه رو دررو شدن باهاش اماده میکردم..
صبحونه رو میخورم و اماده میشم واسه تعطیلات تابستون!بلیط هارو برمیدارم و با یه لبخند در رو باز میکنم(پارت بعد)

نظرات (۶۴)

Loading...

توضیحات

پارت شانزدهم داستان اسیرعشق

۴۹ لایک
۶۴ نظر

15:http://www.namasha.com/v/JZX7zt21
جانگ:من دوست دارم!
-روزخوش
جانگ:سارا
از پله ها میرم پایین..توی راه حرف های جنی بیشتر دلم رو نسبت به بودن با جانگ کوک سرد میکنه..صدای زنگ تلفن منو به خودم میاره..حدیث بود!..شاید الان به تنهایی نیاز داشتم پس گوشیم رو خاموش کردم..میخواستم ذهنم رو ازش پاک کنم ولی پرشده بود از جانگ کوک..شاید زمان میخواست!
روزها میگذشت و به خواسته خودم هرروز باهاش سردتر میشدم..نمیدونم که دلم چی میخواست ولی دنبال یه چیز تازه بود..مثل مبارزه یا لجبازی!
شاید میخواست درظاهر سرد و بی تفاوت باشم ولی در باطن زیاده خواه و حساس!هه چه خودخواه!..احساسات بدم بر خوب ها غلبه کرده بودن درحالی منتظر احساسات خوب از دیگران بودم!
چند روز به این روال گذشت..دیگه جانگ کوک بهم زیاد توجه نمیکرد!..با دل خوری و سردی از کنارم رد میشد..دیگه نمیخندید و باکسی حرف نمیزد!..حتی گاهی اوقات حس میکردم از دستم عصبانیه!..به این رفتارها عادت نداشتم×..این چیزی بود که میخواستم؟ نه من چیز دیگه ای میخواستم!
واسه اولین بار که این حس رو داشتم!..عوض شده بودم..خیلی..شاید جیمین راست میگفت!به اینکه نگاهم کنه..دیوونه بازی دربیاره عادت داشتم..دلم میخواست مثل قبل بشه..انگار یه دیوار بینمون بود که من ساخته بودم!..دلم تنگ شده بود..به چشماش نگاه کردم که پراز غم بود و ازم گرفتشون و رفت بیرون کلاس
دیگه تحمل نداشتم! از اینکه بره! از اینکه کسیو از دست بدم!
ازکلاس میرم بیرون و درحالی که قدم هام دست خودم نیست میرم سمتش توی حیاط..چند دقیقه بعد میرسم بهش..داشت به گل ها نگاه میکرد که دستم رو میزارم روی شونه اش
-کوکی!
با تعجب برمیگرده سمتم..واسه اولین بار بود که بهش گفتم کوکی..به چشماش خیره میشم و پاهام رو میبرم بالا تا بهش برسم
جلوی پیرهنش رو میگیرم و میارمش سمت خودم و میگم:دوست دارم!
و با یه بوسه خودم رو اروم میکنم..
***
صدای کبوترها و بادی که شکوفه های گیلاس رو روی تختم میاورد چشام رو باز میکنه..تقریبا یک ماه از این قضیه گذشته بود!..دیگه اثری از ناراحتی تو چهره منو کوکی نبود!..جیمین هم به ارزوش رسیده بود و یکی از مشهورترین ایدول ها شده بود و کلی طرفدار داشت!..از حدیث درمورد کای شنیده بودم و خودم رو واسه رو دررو شدن باهاش اماده میکردم..
صبحونه رو میخورم و اماده میشم واسه تعطیلات تابستون!بلیط هارو برمیدارم و با یه لبخند در رو باز میکنم(پارت بعد)