در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۶

۱۱ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

*ناکا با ناراحتی گفت: امیدوارم هاروئه زودتر برگرده،
*یاکی از جا بلند شد و گفت :من میرم حمام،
* ناکا دست یاکی رو گرفت: میخوای همراهت بیام؟
*یاکی سرشو به علامت نه تکان داد: خودم میتونم برم، نگرانم نباش، خوبم
*بعد از بیرون رفتنِ یاکی، ،... تاکنو ظرفی کوچکی رو جلوی ناکا گرفت: برای زخمت درست کردم، برای خودم هم از همین استفاده میکردم،
* ناکا ظرف رو از تاکنو‌ گرفت: از چه موقع ناجیه یاکی بودی؟
* تاکنو کمی فکر کرد: به گمونم خیلی وقته،
البته من همه ٔ خداها و ناجی هاشونو نمیشناسم،
اما تا جاییکه میدونم برای هرکدوم یکی هست
*ناکا کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: من تقریباً مدت زیادی با تک تک اونها زندگی کردم ، اما ناجی های اونها رو ندیدم!
*تاکنو در حالیکه مشغول بُرش دادن گوشت بود، گفت: احتمالاً اونها یا خودشونو نشون ندادن یا حرفی از ناجی بودنشون نزدن
* ناکا یقه ٔ کیمونوشو از سرشونه اش پایین اورد
و همینطور که سعی میکرد،
به زخمش از اون ماده بزنه، گفت: اگه خدایی ناجیه خودشو از دست بده چی؟... از کجا باید خون تامین کنه؟!
*تاکنو دستاشو داخل ظرف آب شست و با پارچه ای خشک کرد و گفت: ناجی نباشه؟!...خب از...
* اما یدفعه حرفشو ادامه نداد و گفت: بهتره زیادی تو این مسائل کنجکاوی نکنی
*بعد سمت ناکا آمد و ظرف ضماد رو از جلوی ناکا برداشت و گفت: اجازه میدی؟!
...* ناکا با عصبانیت به تاکنو نگاه کرد و کیمونوشو از روی شونه اش بالا کشید و گفت: وقتی یاکی اومد ، میدم به اون برام بزنه
*تاکنو با تعجب به ناکا نگاه کرد: خیلی دوستش داری نه؟!
* ناکا با خشم به تاکنو نگاه کرد:چیه نکنه وجود علاقه بین خدا و ناجی هم امری طبیعیه؟!
-t- هااا؟!
-n- از اینکه اینهمه بهمون توجه داری ممنونم ...
* اما انگار چیزی به خاطرش اومده باشه، یدفعه بغض جلوی گلوشو گرفت و ساکت شد ...و سرشو پایین انداخت
* تاکنو‌ متحیر به ناکا نگاه کرد: موضوع چیه؟!...چرا حرفتو خوردی؟!
* ناکا به رابطه ای که بین آیرا و ساکورا بود فکر کرد و آرام گفت: حالا که بهش فکر میکنم، یکی از شماها رو خیلی خوب میشناختم
-t-اوه، جدی!...
-n- اما اون خیلی زیبا بود، ...به تو هم رای روح داده؟
-t- آ...آم...
ادامه نظرات

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۳۳۶

۲۰ لایک
۱۱ نظر

*ناکا با ناراحتی گفت: امیدوارم هاروئه زودتر برگرده،
*یاکی از جا بلند شد و گفت :من میرم حمام،
* ناکا دست یاکی رو گرفت: میخوای همراهت بیام؟
*یاکی سرشو به علامت نه تکان داد: خودم میتونم برم، نگرانم نباش، خوبم
*بعد از بیرون رفتنِ یاکی، ،... تاکنو ظرفی کوچکی رو جلوی ناکا گرفت: برای زخمت درست کردم، برای خودم هم از همین استفاده میکردم،
* ناکا ظرف رو از تاکنو‌ گرفت: از چه موقع ناجیه یاکی بودی؟
* تاکنو کمی فکر کرد: به گمونم خیلی وقته،
البته من همه ٔ خداها و ناجی هاشونو نمیشناسم،
اما تا جاییکه میدونم برای هرکدوم یکی هست
*ناکا کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: من تقریباً مدت زیادی با تک تک اونها زندگی کردم ، اما ناجی های اونها رو ندیدم!
*تاکنو در حالیکه مشغول بُرش دادن گوشت بود، گفت: احتمالاً اونها یا خودشونو نشون ندادن یا حرفی از ناجی بودنشون نزدن
* ناکا یقه ٔ کیمونوشو از سرشونه اش پایین اورد
و همینطور که سعی میکرد،
به زخمش از اون ماده بزنه، گفت: اگه خدایی ناجیه خودشو از دست بده چی؟... از کجا باید خون تامین کنه؟!
*تاکنو دستاشو داخل ظرف آب شست و با پارچه ای خشک کرد و گفت: ناجی نباشه؟!...خب از...
* اما یدفعه حرفشو ادامه نداد و گفت: بهتره زیادی تو این مسائل کنجکاوی نکنی
*بعد سمت ناکا آمد و ظرف ضماد رو از جلوی ناکا برداشت و گفت: اجازه میدی؟!
...* ناکا با عصبانیت به تاکنو نگاه کرد و کیمونوشو از روی شونه اش بالا کشید و گفت: وقتی یاکی اومد ، میدم به اون برام بزنه
*تاکنو با تعجب به ناکا نگاه کرد: خیلی دوستش داری نه؟!
* ناکا با خشم به تاکنو نگاه کرد:چیه نکنه وجود علاقه بین خدا و ناجی هم امری طبیعیه؟!
-t- هااا؟!
-n- از اینکه اینهمه بهمون توجه داری ممنونم ...
* اما انگار چیزی به خاطرش اومده باشه، یدفعه بغض جلوی گلوشو گرفت و ساکت شد ...و سرشو پایین انداخت
* تاکنو‌ متحیر به ناکا نگاه کرد: موضوع چیه؟!...چرا حرفتو خوردی؟!
* ناکا به رابطه ای که بین آیرا و ساکورا بود فکر کرد و آرام گفت: حالا که بهش فکر میکنم، یکی از شماها رو خیلی خوب میشناختم
-t-اوه، جدی!...
-n- اما اون خیلی زیبا بود، ...به تو هم رای روح داده؟
-t- آ...آم...
ادامه نظرات