در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان پارت دوم

۱۰ نظر گزارش تخلف
Soniya mix(درخواستی میزارم)
Soniya mix(درخواستی میزارم)

سونیا
نشسته بودم سر قبر پدر مادرم و مثل همیشه که میام سر قبرشون داشتم گریه میکردم که پسر بچه ای اومد جلوم و بهم خرما تعارف کرد منم یه دونه برداشتم و فاتحه اش رو خوندم...
یه خورده دیگه نشستم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم چون هوا داشت تاریک میشد و به شب میخوردم و مجبور بودم حرفای زن دایی رو تحمل کنم...
راستی بزارید یه مقدار از خودم بهتون بگم:من سونیا پاکزادم،اهل شیرازم،پدر و مادرم وقتی دوسالم بود داخل یه تصادف مردند و دایی ام سرپرستی من رو قبول کرد چون من و خیلی دوست داره البته منم خیلی دوسش دارم ولی زن دایی ام از من متنفره تا اونجایی که میتونه از من بد میگه ولی دایی ام تا اونجایی که میتونه از من دفاع میکنه...
به خودم اومدم و دیدم هوا تاریک شده و هنوز تا خونه یه ربع دیگه راه بود با حالت دو(خیلی سریع) به سمت خونه رفتم...
بلاخره رسیدم درو باز کردم رفتم داخل،رفتن داخل همانا و داد زدن زن دایی همانا،شروع کرد به گفتن:دختره ورپریده تا حالا کدوم گوری بودی ها،رفته بودی پی هرزه گیات ها،دیگه به این حرفاش عادت کرده بودم همیشه همین حرفارو میزد فقط این دفعه دایی خونه نبود تا ازم دفاع کنه،منم بهش گفتم:قبرستون بودم سر قبر پدر و مادرم،اونم گفت:خفه شو و یه سیلی زد تو گوشم که یه قطره اشک از چشمم پایین اومد،دستم رو گذاشتم رو صورتم و اونم گفت:فک کردی من این حرفات و باور میکنم،همون موقع صدای باز شدن در اومد و دایی اومد داخل و گفت:باز چته زن صدات داره تا هفتا خونه اونورتر میاد،زن دایی گفت:از این دختر بپرس که معلوم نیست تا حالا کدوم گورستونی بوده دایی هم طبق معمول از من طرفداری کرد ولی این دفعه دیگه مثل همیشه نبود،منم رفتم داخل اتاق و شروع به جمع کردن وسایلم کردم،زن دایی هم پشت سرم اومد و گفت:اره هرچه زودتر گورتو گم کن از این خونه برو بیرون هرزه گیات رو یه جا دیگه بکن،اشکم دراومده بود از این همه توهین و تحقیر،تقریبا تمام وسایلم رو جمع کرده بودم که علی(پسر دایی ) داد زد مامان مامان بدددوووو بیا.........
خوشتون اومد لایک و نظر فراموش نشه

نظرات (۱۰)

Loading...

توضیحات

رمان پارت دوم

۴ لایک
۱۰ نظر

سونیا
نشسته بودم سر قبر پدر مادرم و مثل همیشه که میام سر قبرشون داشتم گریه میکردم که پسر بچه ای اومد جلوم و بهم خرما تعارف کرد منم یه دونه برداشتم و فاتحه اش رو خوندم...
یه خورده دیگه نشستم و بعد از چند دقیقه بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم چون هوا داشت تاریک میشد و به شب میخوردم و مجبور بودم حرفای زن دایی رو تحمل کنم...
راستی بزارید یه مقدار از خودم بهتون بگم:من سونیا پاکزادم،اهل شیرازم،پدر و مادرم وقتی دوسالم بود داخل یه تصادف مردند و دایی ام سرپرستی من رو قبول کرد چون من و خیلی دوست داره البته منم خیلی دوسش دارم ولی زن دایی ام از من متنفره تا اونجایی که میتونه از من بد میگه ولی دایی ام تا اونجایی که میتونه از من دفاع میکنه...
به خودم اومدم و دیدم هوا تاریک شده و هنوز تا خونه یه ربع دیگه راه بود با حالت دو(خیلی سریع) به سمت خونه رفتم...
بلاخره رسیدم درو باز کردم رفتم داخل،رفتن داخل همانا و داد زدن زن دایی همانا،شروع کرد به گفتن:دختره ورپریده تا حالا کدوم گوری بودی ها،رفته بودی پی هرزه گیات ها،دیگه به این حرفاش عادت کرده بودم همیشه همین حرفارو میزد فقط این دفعه دایی خونه نبود تا ازم دفاع کنه،منم بهش گفتم:قبرستون بودم سر قبر پدر و مادرم،اونم گفت:خفه شو و یه سیلی زد تو گوشم که یه قطره اشک از چشمم پایین اومد،دستم رو گذاشتم رو صورتم و اونم گفت:فک کردی من این حرفات و باور میکنم،همون موقع صدای باز شدن در اومد و دایی اومد داخل و گفت:باز چته زن صدات داره تا هفتا خونه اونورتر میاد،زن دایی گفت:از این دختر بپرس که معلوم نیست تا حالا کدوم گورستونی بوده دایی هم طبق معمول از من طرفداری کرد ولی این دفعه دیگه مثل همیشه نبود،منم رفتم داخل اتاق و شروع به جمع کردن وسایلم کردم،زن دایی هم پشت سرم اومد و گفت:اره هرچه زودتر گورتو گم کن از این خونه برو بیرون هرزه گیات رو یه جا دیگه بکن،اشکم دراومده بود از این همه توهین و تحقیر،تقریبا تمام وسایلم رو جمع کرده بودم که علی(پسر دایی ) داد زد مامان مامان بدددوووو بیا.........
خوشتون اومد لایک و نظر فراموش نشه