در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۷۷

۴ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری بخون
با دیدن مانزو با سر و وضع زخمی، چند قدم عقب رفتم،
انگار با یه شیر وحشی مبارزه کرده بود، پس برای همین تا حالا به کمک گارا نیومده بود،
به نظر زخمهاش عمیق می اومدن، با تکیه به شمشیرش خودشو سرپا نگه داشته بود،
به من نگاهی کرد و گفت:
پس هنوز زنده ای، جادوگر!
-n- اوضاعت خیلی ناجوره، بهت شیر حمله کرده؟!
- m- من هرچقدر هم قوی باشم ولی وقتی قضیه غافلگیری باشه حتی با اینکه گاردمو بالا نگه داشته بودم، ولی اون خرگوش لعنتی، تونست قدرت خودشو به رخم بکشه
-n- هاجیمه؟!
-m- اگه سر راهم‌‌ سبز نشده بود، الان تو اینقدر با وقاحتِ تمام روبروم نایستاده بودی،
ولی هنوز هم دیر نشده،
اونقدر ها قدرت هنوز تو بدنم دارم، که روح تو رو خارج کنم!
-n- مانزو، صبر کن، ما باهم دشمن نیستیم،‌...
تو باید به رای کمک کنی، تو بهش مدیونی!
-m- من به هیچکی، بدهی ای ندارم ، نسبت به رای هم دینی ندارم
*درد پام زیادتر شده بود، و میدونستم نمیشه مسافت زیادی بدوام...
مانزو به طرفم حمله کرد، که ناگهان سرجایش ایستاد،
و آتش سرتاپاش رو فرا گرفت، به بالا نگاه کردم، و رای رو دیدم،
گارا هم خودشو رسوند، رای بغلم گرفت و با سرعت زیادی در هوا پرواز کرد،
تا در قسمتی از معبد،منو پایین گذاشت
-r- ناکا, ازت خواهش میکنم به حرفم اینبار گوش بده، و دنبالم نیا،
نگران نباش ،...پس وقتی هاجیمه اومد، باهاش برو
*بعد بلافاصله به سمت بالا رفت ، تا از دیدم ناپدید شد...
ادامه دارد

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۷۷

۱۴ لایک
۴ نظر

جنبه داری بخون
با دیدن مانزو با سر و وضع زخمی، چند قدم عقب رفتم،
انگار با یه شیر وحشی مبارزه کرده بود، پس برای همین تا حالا به کمک گارا نیومده بود،
به نظر زخمهاش عمیق می اومدن، با تکیه به شمشیرش خودشو سرپا نگه داشته بود،
به من نگاهی کرد و گفت:
پس هنوز زنده ای، جادوگر!
-n- اوضاعت خیلی ناجوره، بهت شیر حمله کرده؟!
- m- من هرچقدر هم قوی باشم ولی وقتی قضیه غافلگیری باشه حتی با اینکه گاردمو بالا نگه داشته بودم، ولی اون خرگوش لعنتی، تونست قدرت خودشو به رخم بکشه
-n- هاجیمه؟!
-m- اگه سر راهم‌‌ سبز نشده بود، الان تو اینقدر با وقاحتِ تمام روبروم نایستاده بودی،
ولی هنوز هم دیر نشده،
اونقدر ها قدرت هنوز تو بدنم دارم، که روح تو رو خارج کنم!
-n- مانزو، صبر کن، ما باهم دشمن نیستیم،‌...
تو باید به رای کمک کنی، تو بهش مدیونی!
-m- من به هیچکی، بدهی ای ندارم ، نسبت به رای هم دینی ندارم
*درد پام زیادتر شده بود، و میدونستم نمیشه مسافت زیادی بدوام...
مانزو به طرفم حمله کرد، که ناگهان سرجایش ایستاد،
و آتش سرتاپاش رو فرا گرفت، به بالا نگاه کردم، و رای رو دیدم،
گارا هم خودشو رسوند، رای بغلم گرفت و با سرعت زیادی در هوا پرواز کرد،
تا در قسمتی از معبد،منو پایین گذاشت
-r- ناکا, ازت خواهش میکنم به حرفم اینبار گوش بده، و دنبالم نیا،
نگران نباش ،...پس وقتی هاجیمه اومد، باهاش برو
*بعد بلافاصله به سمت بالا رفت ، تا از دیدم ناپدید شد...
ادامه دارد