در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق من جوجه اردک‌ زیبا قسمت ۷۶

۴ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

جنبه داری بخون
باورم نمیشد، خودش باشه صورتش یه طور عجیبی بود، مثل یه روح،و اطرافش گلهای بهاری در حرکت بودن، با تعجب گفتم: یاکی!
*اما بدون هیچ حرفی منو پایین گذاشت و محو شد، نتونستم روی پاهام بایستم، و روی زمین افتادم،
صدای رای رو شنیدم که گفت: ناکا زودباش ، از اینجا دور شو!
*به بالای سرم نگاه کردم، گارا تلاش میکرد، به طرف من بیاد ولی رای با شمشیرش مانعش میشد،
در حقیقت رای فقط داشت از من دفاع میکرد، تا حمله، دیگه متوجه شده بودم که حریف گارا نمیشه، از آخرین باری که گارا رو‌دیده بودم، خیلی قویتر شده بود،
گازهای سمی هم اثر خودشونو گذاشته بودن، به سختی ایستادم،
اگه اسیر گارا میشدم، اون منو تبدیل به شیطانی که خودش میخواست میکرد،‌
و خونمو برای خودش برمیداشت، چون حالا خدای والا روبروش بود، و احتیاجی به انجام شرطش توسط من نمیدید،
هوا تاریک شده بود، و بارون دوباره شروع به باریدن کرد، که دیدم، رای با یه ضربه لگد گارا به سمتی پرت شد و به شدت با زمین برخورد کرد،
گارا خواست سمتم بیاد که نواری پارچه ای دور کمرش پیچید،
مطمئن بودم اگه خداهای دیگه هم میتونستن گارا رو حس کنن به کمک رای میومدن، اما رای به حدی مغرور بود که از هیچکدوم تقاضای کمک نکنه،شاید هم نمیخواست اونها رو به خطر بندازه، سریع داخل اتاقک رفتم، و به سمت دیگه خونه دویدم، از جلوی اتاق یاکی که خواستم عبور کنم نتونستم،
داخل رفتم، بلافاصله لبهاشو بوسیدم و برای لحظه ای نگاهش کردم و گفتم: ممنونم یاکی،
*و سریع از قسمت پله ها پریدم که پام ناگهان پیچ خورد،
و لنگ لنگان خودمو به بیرون از خونه رسوندم،
اما...
ادامه دارد

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

داستان عشق من جوجه اردک‌ زیبا قسمت ۷۶

۱۰ لایک
۴ نظر

جنبه داری بخون
باورم نمیشد، خودش باشه صورتش یه طور عجیبی بود، مثل یه روح،و اطرافش گلهای بهاری در حرکت بودن، با تعجب گفتم: یاکی!
*اما بدون هیچ حرفی منو پایین گذاشت و محو شد، نتونستم روی پاهام بایستم، و روی زمین افتادم،
صدای رای رو شنیدم که گفت: ناکا زودباش ، از اینجا دور شو!
*به بالای سرم نگاه کردم، گارا تلاش میکرد، به طرف من بیاد ولی رای با شمشیرش مانعش میشد،
در حقیقت رای فقط داشت از من دفاع میکرد، تا حمله، دیگه متوجه شده بودم که حریف گارا نمیشه، از آخرین باری که گارا رو‌دیده بودم، خیلی قویتر شده بود،
گازهای سمی هم اثر خودشونو گذاشته بودن، به سختی ایستادم،
اگه اسیر گارا میشدم، اون منو تبدیل به شیطانی که خودش میخواست میکرد،‌
و خونمو برای خودش برمیداشت، چون حالا خدای والا روبروش بود، و احتیاجی به انجام شرطش توسط من نمیدید،
هوا تاریک شده بود، و بارون دوباره شروع به باریدن کرد، که دیدم، رای با یه ضربه لگد گارا به سمتی پرت شد و به شدت با زمین برخورد کرد،
گارا خواست سمتم بیاد که نواری پارچه ای دور کمرش پیچید،
مطمئن بودم اگه خداهای دیگه هم میتونستن گارا رو حس کنن به کمک رای میومدن، اما رای به حدی مغرور بود که از هیچکدوم تقاضای کمک نکنه،شاید هم نمیخواست اونها رو به خطر بندازه، سریع داخل اتاقک رفتم، و به سمت دیگه خونه دویدم، از جلوی اتاق یاکی که خواستم عبور کنم نتونستم،
داخل رفتم، بلافاصله لبهاشو بوسیدم و برای لحظه ای نگاهش کردم و گفتم: ممنونم یاکی،
*و سریع از قسمت پله ها پریدم که پام ناگهان پیچ خورد،
و لنگ لنگان خودمو به بیرون از خونه رسوندم،
اما...
ادامه دارد