در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت بیست و یک(اخر)داستان اسیرعشق*

۱۲۲ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

20:http://www.namasha.com/v/wXjl7fni
1:http://www.namasha.com/v/v4UEpbDc
اره دیگه..کای منو نمیشناخت..
خیلی سخت بود اما براش خودش خوب بود..
هنوز صحنه ای که روم رو طرفش برگردونده بودم یادم بود ولی دیگه کای چیزی..نمیدونست!
تصادفی که اون شب..توی جاده کرد..باعث شد بیشتر خاطراتش..ازقبیل بامن بودن و خود من..پاک بشن!..
چندماهی بود که از نو شروع کرده بود..حس خیلی بهتری داشتم..اولاش ناراحت اما وقتی فهمیدم که بهوش اومده انگار دنیا رو بهم دادن!
دیگه چندوقتی بود همه خوشحال بودن..حتی کای
حدیث و کریس که نزدیکای مراسم عروسیشون بود..کیمیا و جین هم رفته بودن کانادا! واسه ماه عسل!
داشتم به اینا فکر میکردم که یهو گرمای دست کوکی رو روی دستم حس کردم..با لبخند سرم رو روی شونش میزارم
کوکی:حالت خوبه؟
-معلومه!وقتی باتو باشم از همیشه بهترم
کوکی:لباسات رو بپوش بریم جایی
-کجا؟
دست رو گذاشت رو لبام و گفت:اونش رو میفهمی! بدو!
چند دقیقه گذشت و اماده شدم که رفتیم..یکم که گذشت خودم رو توی شهربازی دیدم!
-ای..اینجا؟!
کوکی:بهم گفته بودی فقط 1 بار اومدی! منم خواستم خوشحالت کنم!
محکم بغلش میکنم!
-وای مرسی!
دستمو میگیره و شروع میکنه منو میبره تا باهم خوش بگذرونیم!..سوار تمام وسایل شدیم! یه عالمه پشمک خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم!
نم نم بارون باعث میشد بیشتر خوش بگذره!
سوار چرخ و فلک شده بودیم و رسیده بودیم بالا که دستمو گرفت و اومد جلوی صورتم
کوکی:دوست دارم!
-من بیشتر!
و با یه بوسه ارامش منو برای همیشه توی زندگی تامین کرد!..
"پایان"
مرسی که خوندید!

نظرات (۱۲۲)

Loading...

توضیحات

پارت بیست و یک(اخر)داستان اسیرعشق*

۴۹ لایک
۱۲۲ نظر

20:http://www.namasha.com/v/wXjl7fni
1:http://www.namasha.com/v/v4UEpbDc
اره دیگه..کای منو نمیشناخت..
خیلی سخت بود اما براش خودش خوب بود..
هنوز صحنه ای که روم رو طرفش برگردونده بودم یادم بود ولی دیگه کای چیزی..نمیدونست!
تصادفی که اون شب..توی جاده کرد..باعث شد بیشتر خاطراتش..ازقبیل بامن بودن و خود من..پاک بشن!..
چندماهی بود که از نو شروع کرده بود..حس خیلی بهتری داشتم..اولاش ناراحت اما وقتی فهمیدم که بهوش اومده انگار دنیا رو بهم دادن!
دیگه چندوقتی بود همه خوشحال بودن..حتی کای
حدیث و کریس که نزدیکای مراسم عروسیشون بود..کیمیا و جین هم رفته بودن کانادا! واسه ماه عسل!
داشتم به اینا فکر میکردم که یهو گرمای دست کوکی رو روی دستم حس کردم..با لبخند سرم رو روی شونش میزارم
کوکی:حالت خوبه؟
-معلومه!وقتی باتو باشم از همیشه بهترم
کوکی:لباسات رو بپوش بریم جایی
-کجا؟
دست رو گذاشت رو لبام و گفت:اونش رو میفهمی! بدو!
چند دقیقه گذشت و اماده شدم که رفتیم..یکم که گذشت خودم رو توی شهربازی دیدم!
-ای..اینجا؟!
کوکی:بهم گفته بودی فقط 1 بار اومدی! منم خواستم خوشحالت کنم!
محکم بغلش میکنم!
-وای مرسی!
دستمو میگیره و شروع میکنه منو میبره تا باهم خوش بگذرونیم!..سوار تمام وسایل شدیم! یه عالمه پشمک خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم!
نم نم بارون باعث میشد بیشتر خوش بگذره!
سوار چرخ و فلک شده بودیم و رسیده بودیم بالا که دستمو گرفت و اومد جلوی صورتم
کوکی:دوست دارم!
-من بیشتر!
و با یه بوسه ارامش منو برای همیشه توی زندگی تامین کرد!..
"پایان"
مرسی که خوندید!