در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان واقعی عروسک انابل(عروسک شیطانی)واس اونایی ک گفتن نمیدونن

۲۴ نظر گزارش تخلف
✞H.S
✞H.S

در سال 1970 مادر انابل یه عروسک پارچه ای از یک عتیقه فروشی(ک اصن نمیدونم اونجا چ میکردع-_-) خرید و ب دخترش داد.اون زمان انابل ۵ ساله بود و ب اون عروسک علاقه ی زیادی پیدا کرد . ب طوری ک هر جا ک میرفت حتی تو خاب هم اون عروسکو با خودش نگه میداشت. بعد گذشت یک هفته اخلاق انابل ب شدت تقییر کرد.اون خیلی ساکتو گوشه گیر شد و اقلب اوقات رو توی اوتاقش روی تخت میشست و اون عروسک رو بقل میکرد. مادرو پدر انابل هم توجهی ب این رفتار نمیکردند و فکر میکردن ک دخترشون خیلی عروسک رو دوست داره و باهاش خو گرفته ...تا شبی ک مادر خواب بود و انابل ب اتاق مادرش رفت و اونو تا سر حد مرگ چنگ انداخت و تنها جمله ای ک میگفت این بود :من از عروسک متنفرم...
مادرو پدر انابل بعد اون شب پیش کشیش خونوادگیشون رفتن و اونم حدس زد ک شیطان وارد عرسک شده باشه و چون انابل روح پاکی داره وارد بدن اون شده.
پدرو مادر انابل تمام خونه رو گشتن ولی اثری از عروسک نبود.و حمله های انابل بیشترو بیشتر میشد تا حدی ک وقتی اونو پیش مشاور ها یا کشیش ها میفرستادن به تمام اونها حمله میکرد و علاعم شیطان پرستی رو روی بالا تنه ی اونا ب صورت زخم ب جا میزاشت ...
این حمله ها اونقدر زیاد شد ک پدر و مادرش مجبور شدن اونو ب زیر زمین خونه ببرن و دختر ۵ ساله خودشونو بکُشن...اونها برای این ک همسایه ها از این ماجرا بویی نبرن انابل رو زیر خونشون دفن کردن...
بعد ها هم پدرومادر انابل ب طور مشکوکی ب قتل رسیدن.
ادامه تو پست بعدی...

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

داستان واقعی عروسک انابل(عروسک شیطانی)واس اونایی ک گفتن نمیدونن

۲۲ لایک
۲۴ نظر

در سال 1970 مادر انابل یه عروسک پارچه ای از یک عتیقه فروشی(ک اصن نمیدونم اونجا چ میکردع-_-) خرید و ب دخترش داد.اون زمان انابل ۵ ساله بود و ب اون عروسک علاقه ی زیادی پیدا کرد . ب طوری ک هر جا ک میرفت حتی تو خاب هم اون عروسکو با خودش نگه میداشت. بعد گذشت یک هفته اخلاق انابل ب شدت تقییر کرد.اون خیلی ساکتو گوشه گیر شد و اقلب اوقات رو توی اوتاقش روی تخت میشست و اون عروسک رو بقل میکرد. مادرو پدر انابل هم توجهی ب این رفتار نمیکردند و فکر میکردن ک دخترشون خیلی عروسک رو دوست داره و باهاش خو گرفته ...تا شبی ک مادر خواب بود و انابل ب اتاق مادرش رفت و اونو تا سر حد مرگ چنگ انداخت و تنها جمله ای ک میگفت این بود :من از عروسک متنفرم...
مادرو پدر انابل بعد اون شب پیش کشیش خونوادگیشون رفتن و اونم حدس زد ک شیطان وارد عرسک شده باشه و چون انابل روح پاکی داره وارد بدن اون شده.
پدرو مادر انابل تمام خونه رو گشتن ولی اثری از عروسک نبود.و حمله های انابل بیشترو بیشتر میشد تا حدی ک وقتی اونو پیش مشاور ها یا کشیش ها میفرستادن به تمام اونها حمله میکرد و علاعم شیطان پرستی رو روی بالا تنه ی اونا ب صورت زخم ب جا میزاشت ...
این حمله ها اونقدر زیاد شد ک پدر و مادرش مجبور شدن اونو ب زیر زمین خونه ببرن و دختر ۵ ساله خودشونو بکُشن...اونها برای این ک همسایه ها از این ماجرا بویی نبرن انابل رو زیر خونشون دفن کردن...
بعد ها هم پدرومادر انابل ب طور مشکوکی ب قتل رسیدن.
ادامه تو پست بعدی...