در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 46

۱ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

یونگی وجیمین بعد ار اون دیگه پیش جین نرفتن. هم درگیر امتحاناشون بودن و هم از قیافه ی ژولیده ی اون دکتر که به کلی بهم ریخته بود ، میترسیدن. ولی صبر تا کی؟؟ باید دوستشونو پیدا میکردن. اونا نمیخواستن برای بار دوم تنهاش بزارن ، واسه همین دو روز بود که یونگی جینو تعقیب میکرد ، ولی جین از رفتن به آسایشگاه دست کشیده بود . در واقع سهون ازش خواسته بود که به کوکی فشار نیاره.
بنابراین یونگی فقط شاهد مسیر خونه-مطب و مطب-خونهی جین بود.
گوشیشو از جیبیش در اورد و شماره جیمینو گرفت.
-الو؟جیمین؟ نه نه.......چیزی دستگیرم نشد.باید یه راه دیگه پیدا کنیم.باشه باشه خداحافظ.
قطع کرد.
-تو دوست کوکی هستی؟؟
نامجون یهویی پرسید. یونگی جا خورد." اون کیه؟ از کی اینجاس؟ کوکی رو از کجا میشناسه؟ میدونه کجاس؟" با خودش فکر کرد.
-آره من دوستشم.
با تردید گفت.
-باهام بیا.
رپمان گفت و سرشو به نشونه دنبالم بیا حرکت داد. یونگی هم دنبالش راه افتاد. ولی خیلی مواظب بود. میترسید که نکنه بلایی سر کوکی اورده باشن بخوان اونم ببرن ناکجا اباد.
به یه کوچه خلوت رسیدن. نامجون یونگی رو چسبوند به دیوار.
-چیکار میکنی؟؟
یونگی و گفت و سعی کرد هولش بده عقب.
-برو توی تیمارستان سئول. کوکی اونجاس. کسیو با خودت نبر و فقط بهش بگو که باید بیاد بیرن. تهیونگ متظرشه.ساعت 4 صب توی قبرستون میبینتش. و تو یادت نمیمونه که مناینو بهت گفتم. بدو!
نامجون گفت در واقع نفوذ ذهنی کرد . شوگا بدون اینکه کار دیگه ای کنه شروع کرد به دویدن. مغزش هنگ کرد.

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 46

۲۱ لایک
۱ نظر

یونگی وجیمین بعد ار اون دیگه پیش جین نرفتن. هم درگیر امتحاناشون بودن و هم از قیافه ی ژولیده ی اون دکتر که به کلی بهم ریخته بود ، میترسیدن. ولی صبر تا کی؟؟ باید دوستشونو پیدا میکردن. اونا نمیخواستن برای بار دوم تنهاش بزارن ، واسه همین دو روز بود که یونگی جینو تعقیب میکرد ، ولی جین از رفتن به آسایشگاه دست کشیده بود . در واقع سهون ازش خواسته بود که به کوکی فشار نیاره.
بنابراین یونگی فقط شاهد مسیر خونه-مطب و مطب-خونهی جین بود.
گوشیشو از جیبیش در اورد و شماره جیمینو گرفت.
-الو؟جیمین؟ نه نه.......چیزی دستگیرم نشد.باید یه راه دیگه پیدا کنیم.باشه باشه خداحافظ.
قطع کرد.
-تو دوست کوکی هستی؟؟
نامجون یهویی پرسید. یونگی جا خورد." اون کیه؟ از کی اینجاس؟ کوکی رو از کجا میشناسه؟ میدونه کجاس؟" با خودش فکر کرد.
-آره من دوستشم.
با تردید گفت.
-باهام بیا.
رپمان گفت و سرشو به نشونه دنبالم بیا حرکت داد. یونگی هم دنبالش راه افتاد. ولی خیلی مواظب بود. میترسید که نکنه بلایی سر کوکی اورده باشن بخوان اونم ببرن ناکجا اباد.
به یه کوچه خلوت رسیدن. نامجون یونگی رو چسبوند به دیوار.
-چیکار میکنی؟؟
یونگی و گفت و سعی کرد هولش بده عقب.
-برو توی تیمارستان سئول. کوکی اونجاس. کسیو با خودت نبر و فقط بهش بگو که باید بیاد بیرن. تهیونگ متظرشه.ساعت 4 صب توی قبرستون میبینتش. و تو یادت نمیمونه که مناینو بهت گفتم. بدو!
نامجون گفت در واقع نفوذ ذهنی کرد . شوگا بدون اینکه کار دیگه ای کنه شروع کرد به دویدن. مغزش هنگ کرد.