در حال بارگذاری ویدیو ...

فن فیکشن انتقام پارت 25

۹۴ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

- یونگی! بسه دیگه چقد باید قایم شیم من خسته شدم.
جیمین درحالی که زانوهاشو با دستاش ماساژ میداد گفت و نشست رو زمین.
- نمیدونم، فک نکنم دکتره خونه باشه.
- پس بزن بریم!
جیمین اینو گفت و تندی از جاش پاشد و رفت سمت خونه ی جین. بدون فکر کردن زنگ زد. این پا اون پا میکرد. یونگی آروم آروم خودشو رسوند بهش. هردوشون واسه دیدن کوکی استرس داشتن.
چیزی نگذشت که کوکی پله هارو از بالا دوتا یکی کرد و درو باز کرد. هیچ ایده ای نداشت که کی پشت دره. با باز شدن در توسط کوکی، جیمین پرید تو بقلش. کوکی یه لحظه نفهمید چه خبره، اون فک میکرد بهترین دوستاش فراموشش
کردن؛ ولی اشتباه میکرد.
- سلام پسر! خبر نمیگیری؟
یونگی گفت و بعدش تکیه داد به چارچوب در. کوکی حلقه دستای جیمینو از دور گردنش باز کرد و مات نگاهشون کرد.
- باورم نمیشه ! شماها اینجایین؟ چجوری ..
- چجوری پیدات کردیم؟ همیشه دنبالت بودیم! ولی خب نشد ببینیمت دیگه.
جیمین گفت.
بعدش کوکی اونارو دعوت کرد داخل. نشستن رو کاناپه.
- چقد قد کشیدی پسر! عضله هاشو!
یونگی گفت و جیمین با اشتیاق سر تکون داد.
کوکی تلخندی زد. بغض گلوشو فشار میداد. بعد از تحمل اونهمه تنهایی دوباره داشت بهتریناشو میدید.
- چرا .. نیومدین؟
اینو درحالی گفت که سرشو پایین گرفته بود و دلش داشت آتیش میگرفت. اشک تو چشماش حلقه زده بود.
جیمین ناخوناشو کرد تو دهنش و مشغول خوردنشون شد، بعدش به یونگی یه تنه محکم زد که ینی اون جواب کوکیو بده.
یونگی آب دهنشو قورت داد و دستاشو از جیب شلوارش درآورد و صاف نشست.
- خب راستش، نمیدونم ازکجا شروع کنم. بعد ازینکه تو رفتی، ما سعی کردیم با خانواده هامون مخالفت کنیم و بیایم دیدنت. اما اونا نمیذاشتن، حالا دیگه بعد سه سال تونستیم بپیچونیمشون و بالاخره بیایم ببینیمت! معذرت میخوایم واسه این تاخیر.
کوکی سرشو بالا آورد. دیگه تحمل تنهاییو نداشت.
- خوشحالم که فراموشم نکردین!
اینو گفت و بغضشو قورت داد. "مردا گریه نمیکنن" باخودش گفت و ازجاش بلند شد.
-من میرم براتون یکم خوردنی بیارم.
- نه نه! بشین خودتو ببینیم. باید زود بریم دیرمون میشه ولی بازم میایم.
جیمین گفت. کوکی بدون مخالفت نشست و حدود یه ساعت باهمدیگه حرف زدن.
برای هرسه تاشون، دیدار شیرینی بود....

نظرات (۹۴)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن انتقام پارت 25

۲۷ لایک
۹۴ نظر

- یونگی! بسه دیگه چقد باید قایم شیم من خسته شدم.
جیمین درحالی که زانوهاشو با دستاش ماساژ میداد گفت و نشست رو زمین.
- نمیدونم، فک نکنم دکتره خونه باشه.
- پس بزن بریم!
جیمین اینو گفت و تندی از جاش پاشد و رفت سمت خونه ی جین. بدون فکر کردن زنگ زد. این پا اون پا میکرد. یونگی آروم آروم خودشو رسوند بهش. هردوشون واسه دیدن کوکی استرس داشتن.
چیزی نگذشت که کوکی پله هارو از بالا دوتا یکی کرد و درو باز کرد. هیچ ایده ای نداشت که کی پشت دره. با باز شدن در توسط کوکی، جیمین پرید تو بقلش. کوکی یه لحظه نفهمید چه خبره، اون فک میکرد بهترین دوستاش فراموشش
کردن؛ ولی اشتباه میکرد.
- سلام پسر! خبر نمیگیری؟
یونگی گفت و بعدش تکیه داد به چارچوب در. کوکی حلقه دستای جیمینو از دور گردنش باز کرد و مات نگاهشون کرد.
- باورم نمیشه ! شماها اینجایین؟ چجوری ..
- چجوری پیدات کردیم؟ همیشه دنبالت بودیم! ولی خب نشد ببینیمت دیگه.
جیمین گفت.
بعدش کوکی اونارو دعوت کرد داخل. نشستن رو کاناپه.
- چقد قد کشیدی پسر! عضله هاشو!
یونگی گفت و جیمین با اشتیاق سر تکون داد.
کوکی تلخندی زد. بغض گلوشو فشار میداد. بعد از تحمل اونهمه تنهایی دوباره داشت بهتریناشو میدید.
- چرا .. نیومدین؟
اینو درحالی گفت که سرشو پایین گرفته بود و دلش داشت آتیش میگرفت. اشک تو چشماش حلقه زده بود.
جیمین ناخوناشو کرد تو دهنش و مشغول خوردنشون شد، بعدش به یونگی یه تنه محکم زد که ینی اون جواب کوکیو بده.
یونگی آب دهنشو قورت داد و دستاشو از جیب شلوارش درآورد و صاف نشست.
- خب راستش، نمیدونم ازکجا شروع کنم. بعد ازینکه تو رفتی، ما سعی کردیم با خانواده هامون مخالفت کنیم و بیایم دیدنت. اما اونا نمیذاشتن، حالا دیگه بعد سه سال تونستیم بپیچونیمشون و بالاخره بیایم ببینیمت! معذرت میخوایم واسه این تاخیر.
کوکی سرشو بالا آورد. دیگه تحمل تنهاییو نداشت.
- خوشحالم که فراموشم نکردین!
اینو گفت و بغضشو قورت داد. "مردا گریه نمیکنن" باخودش گفت و ازجاش بلند شد.
-من میرم براتون یکم خوردنی بیارم.
- نه نه! بشین خودتو ببینیم. باید زود بریم دیرمون میشه ولی بازم میایم.
جیمین گفت. کوکی بدون مخالفت نشست و حدود یه ساعت باهمدیگه حرف زدن.
برای هرسه تاشون، دیدار شیرینی بود....