سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
خوشحال میشم بخونیدو تبلیغ کنید که بقیه هم بخونن
لطفا اشکالات رو بگید
برگرفته از تخیلات خودم


نام داستان:قلم جادویی

روزی روزگاری دختری به اسم فرانکی در خانه ای کوچک و در یک انبار زندگی میکرد.او در آن خانه خدمتکار بود و خود مجبور بود در انبار بخوابد؛انباری که پر از آشغال بود. فرانکی مخفیانه طوری که اربابش نفهمد از پشت پنجره مدرسه سواد خواندن و نوشتن را یاد می گرفت.او به یک فروشگاه رفت تا برای خود یک قلم تهیه کند.آن تمام پول خود را صرف خرید دفتر و قلم کرد.فرانکی یک قلم جادویی خریده بود و خودش فکر میکرد یک قلم معمولی است.
روز بعد فرانکی داشت از پشت پنجره مدرسه به صحبت های معلم گوش میداد که ارباب گوشش را گرفت و به او گفت:((نکنه تو میخواهی سواد داشته باشی؟!یک دختر خدمتکار چرا میخواهد سواد داشته باشد؟تو یک خدمتکاری و حق نداری سواد داشته باشی.فهمیدی یا نه؟)).فرانکی خیلی ترسیده بود و با ترس به اربابش گفت:((بله ارباب فهمیدم)).ارباب او را رها کرد و به سمت خانه اش برگشتو فرانکی هم پشت سر ارباب به راه افتاد؛ارباب درحالی که میرفت گفت:((باید تمام خانه را به اضافه ی انبار جارو کنی.این کار تنبیه است و هیچ حقوقی برای اینکار دریافت نخواهی کرد.دیگر هیچ وقت هم به اینجا نمیایی.فهمیدی؟)).فرانکی درحالی که اشک از چشمانش سرازیر میشد گفت:((بله ارباب)).فرانکی مجبور بود تمام خانه را به اضافه ی انبار جارو کند.این کار تا شب طول کشید ولی فرانکی بازهم دست بردار نبود و میخواست سواد داشته باشد.به انبار رفت؛پاهای خود را دراز کرد و با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.
مشقی که معلم به دانش آموزانش داده بود مشق فرانکی هم بود.فرانکی وقتی خواست اولین کلمه را بنویسد برق زدن قلمش توجه او را جلب کرد.قلم او مانند یک ستاره می درخشید.
فرانکی حیرت زده به قلم نگاه میکرد.زنی جادوگر از پنجره فرانکی و قلم جادوییش را زیر نظر داشت.زن جادوگر فکر دزدیدن آن قلم را در سرش می پروراند.فرانکی نمی دانست چه کار کند.