سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۶/۰۶/۳۰
میدونم تنبیه میشم ولی خوب چاره ی دیگه ای ندارم...پسره داد زد فرارر کننن برگشتم که نگاش کنم... که خوردم به یه کسی.. به صورتش نگاه کردم چشمای درشت....مشکی...موهای کوتاه موج دار ...و بال های خونی مث من....و بدن لاغر... سریع رفتم عقب ... ولی یقه لباسمو گرفت و دوباره منو برد جلوی خودش... یکم بیشتر بهش نگاه کردم فک کنم انتونی بود.... یه نگاه به اون پسری که پایین بود کردم فقط:داد میزد فرار کن.... نمی دونستم که اون پسره کیه... حتی شک داشتم که اونی که الان جلومه انتونیه!!... هرکی که بود بهش نگاه نمی کردم داشتم به زمین نگاه می کردم... بال هامو بستم و دیگه بال نزدم اون منو نگرفته بود..پس افتادم زمین... وقتی به زمین نزدیک شدم باقدرتی که داشتم خودمو اروم گذاشتم زمین ... به بالا نگاه کردم اونم داشت میوند پایین....خبری از اون پسره نبود... فک کنم فرار کرد..دویدم سمت جنگل... به پشت سرم نگاه کردم کسی دنبالم نبود... تعجب کردم و به دویدن ادامه دادم... اونا کی بودن؟
انتونی کجاس؟ داشتم به اونا فک می کردم... که فکری به ذهنم رسید.....چرا؟چرا من نرم خونمون؟ها؟خونمون رو که نفروختن؟باید برم سمت جاده... شاید اونا بهم دروغ گفته باشن و خانوادمم هم زنده باشن.....ولی ممکنه خونمون رو محاصره کرده باشن.... تو این فکرا بودم که کشیده شدم عقب سمت همون پسره که بهش خوردم.... خیلی ترسناک بود... شونه هامو سفت گرفت و گف:نمی تونی فرار کنی....
-تو..کی هستی
اصلا حرف نمی زد...
-ولمم کنن می خوامم برممم....