سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۴۰۴/۰۱/۰۸
*بیا دوباره شروع کنیم*

زمان حال...
کار زیادی نداشتم و سریع آماده شده بودم. حدود پانزده دقیقه ای میشد که منتظر او بودم. کلافه دستی موهای مرتبم کشیدم و قیافه ساده و روحم را در آینه از نظر گذراندم.
انتظار بیشتر را جایز ندانستم و به سمت اتاقش راه افتادم که در اواسط راه صدای ضعیفش را شنیدم که جلوی ورودی با کسی صحبت می‌کرد.
کمی از پله ها پایین رفتم و مادرم را دیدم که به حرف های هیسونگ گوش میداد و به آرامی سر تکان میداد.
+خانم هان شما فقط به من اعتماد کنید من میدونم میون وو هم تلاشش رو میکنه تا به زندگی برگرده. امروز میبرمش بیرون تا یکم فکرش آزاد شه... اینجوری براش خوبه...
لبخند آرام هیسونگ زلزله ای را آرام میکرد؛ چه برسد به دل نازک مادرم که ماه ها بود به او، از خودش بیشتر اطمینان داشت...
در این فکر بودم که چطور شد این همه در دل خانواده ام راه پیدا کرد و اینقدر محبوب شان بود. انگار خداوند تمام آرامش دنیا را در آن چشمان سیاه رنگ ریخته بود تا مبادا مادرم دلواپس منی شود که داشت یادم میرفت او نیز هنوز حضور دارد...
×ببینم اینم از عوارض قرصاته اومدی فالگوش وایسادی...
یکه خوردم اما زیاد بروز ندادم و به نیکی که با چشم های براقش مرا تحت نظر داشت، نگاهی انداختم.
_ نخیر از عوارض قرصام نیست اقای مسخره... داشتم میرفتم پایین که یهو اومدی...
چشم ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم ولی متوجه شدم که ریز ریز می‌خندد. برگشتم و اخمی به چهره ام انداختم که دست هایش را به نشانه تسلیم بالا گرفت و زود تر از من پایین رفت. در همین لحظه توجه هیسونگ به من که در اواسط پله ها ایستاده بودم جمع شد.
+چه عجب پرنسس تشریف اوردن... لبخند مهربانی که روی صورتش بود دل مرا به قلقلک می آورد گویی انگار در تلاش بود که لبان من هم به خنده باز شود.