سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
. این.....اصلا خوب نیست قلبم درحال انفجار بود حتی حال نداشتم لباسامو عوض کنم رو تخت دراز کشیده بودم که دره اتاقمو زدن.
=بله؟
م.ک(مامان کوک):میشه بیام تو
=حال ندارم باز بخوای درمورد ایندم بگی
م.ک:خب باشه مزاحمت نمیشم
=ممنون میشم شام نمیخورم صدام نکنین
م.ک:میخوای باهام حرف بزنی؟
=نه
م.ک:خب باشه استراحت کن
=بابا کی میاد؟
م.ک:اومممم فک کنم هفته دیگه
=خوبه فک کنم باید یه چیزی واسم بخره
م.ک:چی؟
=میفهمی
م.ک:اها باشه
=:من تنها پسرشونم کسی باهام کاری نداره دو تا خواهر دارم(مثلا)سودا و الیا از هر دوشون متنفرم کراوات یونیفرممو شل کردم کتمو همونجا دراز کشیده دراوردم انداختمش پایین تخت و سعی کردم بخوابم ولی موفق نشدم بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم درس بخونم من؟درس؟ولش حالا بیا بخونیم ببینیم چی میفهمیم مشغول درس خوندن شدم برام لذت بخش بود یکم ارومم کرده بود دست از خوندن برداشتم به ساعت نگاه کردم تازه 8؟ایشششش پاشدم لباس راحتی پوشیدم رفتم پایین که دیدم بعله کله خاله و عمه هام جمعا و دارن درمورد داراییه همدیگه بحث میکنن حالم از این بحث بهم میخوره کسی متوجه حضورم نشد هیچوقت جلوی من از این حرفا نمیزنن رفتم نشستم رو مبل بازم نفهمیدن مامانم داشت از اشپزخونه انواع جنگولک بازیارو درمیارد که بهشون بگه من اینجام حالیشون نبود گلمو صاف کردمو گفتم.