بین این همه آدم، همهچیز برام سنگین و بیمعنیه.
صداها بلند میشن و نورها چشممو میزنن،
اما هیچکدوم نمیتونن این لرزش درونمو خاموش کنن.
چشمام بیقرار دنبال تو میگرده،
هر لحظه میترسم که گم بشم
که این ترس منو کامل ببلعه.
فقط نگاه توئه که میتونه همهچی رو آروم کنه،
فقط حضورت میتونه دوباره نفسهامو برگردونه...
پیدام کن...
قبل از اینکه این انتظار منو خرد کنه،
قبل از اینکه این تاریکی همهچیز رو بگیره
و قبل از اینکه از اینی که هستم نابود تر شم!
اصلا میدونی با ترک کردنم چه بلایی سرم آوردی؟
میدونی چقدر سخته هر شب منتظر بخوابم و صبح ببینم هنوزم نیستی؟
اصلا میدونی چقدر دلم میخواد بغلت کنم؟
میدونی چندبار تلاش کردم بیام پیشت؟
نه نمیدونی...
ولی من هنوز اینجام،
بیقرار، لرزون و منتظر تو.
-از مانیا به تو...