زمانی از تاریکی می ترسیدم. زمانی از تنهایی آزرده می شدم. بعد، از تاریکی و تنهایی خوشم آمد؛ وقتی که از روشنایی و آدم ها می ترسیدم. اکنون از همه چیز می ترسم و از هیچ چیز. اکنون ترس واضحی وجودم را فراگرفته است از روشنی؛ در تاریکی! اکنون درمی یابم که در گذشته چقدر جسور بودم:
Gençliğimi kimse bilmez Sakallarımdan çocuk kokusu Ağzımdan ay ışığı fışkırır benim Çeketimi yağmurlara astığımdan beri .Tehlikeli şiir okur, dünyaya sataşırım ben
گذشته ام را کسی نمی داند از محاسنم بوی کودکی از دهانم نور ماه فواره می زند از زمانی که ژاکتم را در باران آویزان کرده ام شعر مُهلک می خوانم؛  مزاحم دنیا می شوم من.