سلام بچه ها.نویسنده این رمان خودمم و سعی میکنم هرروز حداقل یه پارت براتون بذارم.امیدوارم خوشتون بیاد.
پارت اول:
راوی:اونسو
-عمو خواهش میکنم
-اونسو میدونی این چیزی که از من میخوای تهش چی میشه؟
-آره عمو میدونم!فوق فوقش میمیرم
-اونسو!تو یادگار برادرمی!چجوری بذارم بری؟
-نمیخوای یادگار برادرت به آرزوش برسه؟بخدا خسته شدم از این همه توهین و تحقیر.خسته شدم از این ضعیفی.نمیخوام تا هرکی منو میبینه با یه پوزخند صدا دار از کنارم رد بشه
عمو نگاهی بهم اندخت،نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه!برو!فقط...مواظب خودت باش
-عمو بهتون قول میدم از پسش برمیام
بعد با عجله از ساختمون زدم بیرون و رفتم سمت خونه.فردا ماشین میومد دنبالم و باید میرفتم.رفتنی که شاید هیچ برگشتنی نداشت.
-اونسووووووووووووو
با بی حوصلگی گفتم:
-بله میانگ
-بیا شام
شاید این آخرین شامی بود که با بهترین دوستم میخوردم.از وقتی مامان و بابام توی اون آتیش سوزی لعنتی مردن تنها کسایی که همیشه همراهم بودن میانگ و عموم بودن.
-اومدم میانگی
رفتم و نشستم پشت میز و زل زدم به حرکات میانگ که با سرعت اینور و اونور میرفت.یهو برگشت سمتم و گفت:
-اونسو چیزی شده؟
-شامو بیار بخوریم
-میگم چیزی شده؟چرا انقد گرفته ای؟
-شامو بخوریم میگم برات
-باشه
غذا رو گذاشت جلوم.بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.به زور غذا رو تموم کردم و گفتم:
-دستت درد نکنه
اومدم بلند بشم که میانگ با صدای سردی گفت:
-بشین!تا نگی چی شده نمیذارم بری
-میانگ!من دارم میرم
-میری؟کجا؟
-اریک تاون
-اریک تاون؟اونسو میدونی اونجا چقد خطرناکخ؟میدونی چه بلاهایی میتونه سرت بیاد؟
-آره میانگ میدونم
-اگه میدونستی هیچ وقت این تصمیمو نمیگرفتی
-میانگ من چه غلط چه درست تصمیم خودمو گرفتم.میخوام برم.نمیتونم بذارم مردم بی گناه بخاطر اون عوضیا زجر بکشن
-اونسو من به تصمیمت احترام میذارم.مواظب خودت باش
بغضم شکست و زدم زیر گریه.میانگ اومد بغلم کرد و گفت:
-موفق میشی اونسو