کونوها ساتو یه گذشتهی سیاه داره. چون کل دوران نوجوونیشو گذاشته بود پای نوشتن داستانای فانتزی عاشقانهای که خیلی خودخواهانه و تخیلی بودن ــ همون چیزایی که خودش بهش میگه گذشتهی تاریک. اما الان که تبدیل شده به خبیثترین شخصیت داستان یادآوری همهی جزئیات اون دوران براش حکم مرگ و زندگی رو پیدا کرده. تا حالا تونسته چند تا از اون پرچمهای مرگ رو دور بزنه، ولی یههو همهچی قاطی میشه وقتی یه غریبهی مرموز از پادشاهی لیلی برمیگرده، کسی که اصلاً یادش نمیاد توی نسخهی اصلی داستان خودش وجود داشته. اون غریبه که اسمش یومیه ادعا میکنه همپیمانشه اما وقتی هیچ شناختی ازش نداره و دنیا پر از خطره میشه واقعاً بهش اعتماد کرد؟