سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۶/۰۶/۳۰
ولی یه روز وفتی پسره اومد خونه حالش خیلی بد بود.. از دلش خون میومد...چشمای سبزش قرمز شده بود...خیلی ترسناک بود...من سریع رفتم پشت خواهرش قایم شدم ولی اون تا چشمش به من افتاد افتاد دنبالم و گردنمو گرف خواهرش هرکاری که کرد نتونست کاری کنه که منو ولل کنه....اونم منو گاز گرف...خیلی درد داشت...یکم بعدش منو ولل کرد و از خونه رفت بیرون.... خواهرش منو بغل کرد و گذاشت روی تخت...بهم گفت بخوابم...وقتی بیدار شدم... صدای پسره میومد که میگفت اون یه انسانه....نمیشه اینجا بمونه....خواهرش هم میگفت..نه و نه ....ولی اخرش قبول کرد...هردوتاشون اومدن توی اتاق و پسره گف:اناا!!بابت دیروز معذرت میخوام میای فردا بریم شهر بازی؟؟؟؟منم قبول کردم......فرداش پسره منو بغل کرد و بعد برد کنار جاده ولمم کرد بازم توی تاریکی...یه چیزی داد بهم که خوردم و بیهوش شدم...وقتی بیدار شدم  دیدم....توی بیمارستانم...و اونجا همه هعی ازم سوال میپرسیدن منم می گفتم نمی دونم و از این چیزا...بعدم  منو بردن پیش مامانم
+چه خوب همه رو یادته...
-عاره..خوب چون ترسناک ترین ماجرای زندگیم بود
-ها؟وایسا وایسا...تو...اون..پسره ای...تو منو بردی خونتون...
+نه  فک نکنم
-نه نه تو خودشی..چشمای سبزی که تو شب میدرخشن تو خود اونی...تو..منو..ولل کردی..چراا... (دیگه گریم گرفته بود)من...منو..
+هیسس گریه نکن