من...من تجربش کردم..من مردن را تجربه کردم؛
من یک بار خنده بر لب زدم و بعد از آن بارها مردن را حس کردم؛
زمانی که دگر دم،بازدم نمیشود؛
زمانی که دگر چشم،باز نمیشود؛
از اعماق وجودت صدای شکست میشنوی...
صدایی که خیلی بلند است ولی کسی نمیشنود!
خودم را به آغوش میکشم،تنم عطرِ درد میدهد؛
سرم سنگینی بر تنم دارد،دستانم نایی ندارد؛
قلمش را بر روی میز گذاشت دیگر ذهنش برای چیدمان کلمات یاری نمیکرد
درد بسیاری دارد که کلمات گنجایش هضم آن را ندارند.
__جئون نیکس؛