سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۵/۰۴/۰۸
وقتی رفتم تو اتاقم تازه یادم افتاد باید برم پیش بکی.با اینکه احساسم بهش کمتر شده بود اما دلم براش تنگ میشد.
رفتم اتاقش در زدم.جواب نداد.گفتم شاید خوابیده باشه.درو باز کردم که یه دفعه...........
وای!گی بازی؟اینا گی ان.بدبخت شدم.خدا کنه نفهمن من بودم.بکهیون و چانیول تو اتاق بودن.خاکبرسری!
تندی رفتم تو اتاقم.احساس نا امنی میکردم.رفتم پیش لی.یه دستش زیر سرش بود و روش به سقف بود.چشم باز زل زده بود به سقف.من که رفتم تو روشو برگردوند سمت من.
لی:چی شده؟چرا نخوابیدی؟
-من اینجا احساس امنیت نمیکنم.میشه پیش تو بخوابم؟
لی:چرا؟چی شده مگه؟
-بکهیون و چانیول.......
بقیشو نتونستم بگم.لی فهمید میخواستم چی بگم.
لی:چی؟دروغ میگی؟
-نه.
لی:همین جا بخواب.من برم سرگوش آب بدم.تو اتاق خودت تنها بخوابی خطر ناکه.
-باشه.
لی رفت بیرون.
#راوی#
رفت تو اتاق بکی.
لی:هی!چیکار میکنین؟جمع کنین تن لشتونو.
چانیول:ما شبا هم از دست شما راحت نیستیم؟
لی:نه.
لی رفت بیرون.رفت تو اتاق خودش.
#هانا#
لی اومد تو.
-چیشد؟
لی:هیچی.بگیر بخواب.
-مزاحم نیستم؟
لی:نه.بهتر از اینه که بری تو اتاق خودت.
-مرسی که به فکرمی.
منو چسبوند به خودش.دیگه کاملا بهش اعتماد داشتم.میدونستم باهام کاری نداره.دستشو دور کمرم حلقه کرد و دست منو انداخت دور گردنش.گونمو بوسید.
لی:خوب بخوابی گل من!
-مرسی.تو هم همین طور.
اینقدر خسته بودم که خوابم برد.
#راوی#
وقتی هانا خوابش برد،موهاشو نوازش کرد.بدجوری شیفته ی این دختر شده بود.دلش میخواست هر دقیقه کنارش باشه.نمیخواست ازش جدا باشه.خم شد.پیشونیشو چسبوند به پیشونی هانا.نوک بینیاشون خورده بود به هم.لباشو غنچه کرد جوری که به لبای هانا برسه.نرسید.مجبور شد سرشو خم کنه و لبشو ببوسه.خیلی لذت بخش بود.فکر نمیکرد یه روزی با یه دختر ایرانی اینقدر گرم بگیره.