ماجرا از اونجا شروع شد که تو راه باغ، هلیکوپتر هوانیروز رو دیدم و از مامان قول گرفتم که با هم هلیکوپتر درست کنیم. امروز از صبح من و مامان مشغول درست کردنش بودیم. هر دفعه هم یه مشکلی پیش میومد. یا لحیمش مشکل داشت یا آرمیچرش یا چسباش باز میشد و ....
ولی ما ناامید نشدیم و ادامه دادیم.
از عصر هم باباجون به کمکمون اومد. تا اینکه...
بالاخره شد که بشه هوراااااا...
(وقتی درست شد به مامانم گفتم:مامان این یه پازلیه که فقط یه بار میشه درستش کرد)