+اما من وظیفمه
_کسی به شما این وظیفه رو نداده اگر هم بخواد بده اون منم که منم نیازی نمیبینم بخوام شما رو توی تنهایی خودم راه بدم
+این شما نیستید که باید منو توی تنهایی تون راه بدید؛ این منم که شما رو از اون تنهایی بیرون میارم
_قبل تو هم اینو زیاد میگفتن ولی آخرش همشون رفتن
+قبل من آدمایی بودن که رفتن تا من بیام و شما بهم اعتماد کنید
_من به خودم اعتماد ندارم بعد به تو اعتماد کنم؟هه... خنده داره...
با سر اشاره ای به مشروب کردم و گفتم:
_تو خودتو با مشروب داشتی خفه می کردی بعد میخوای منو ترک بدی!؟!
در ثانیه ای بلند شد و به گوشه اتاق رفت. بطری را برداشت و به سمت حمام گوشه اتاق رفت و طی حرکتی سریع تمام محتویات ظرف را درون چاه فاضلاب حمام خالی کرد...
+الان راضی شدی؟ من به هیچی وابستگی ندارم حتی الکل.
_ولی من دارم...من به اونی که راحت هدرش دادی وابستگی دارم... من به یادآوری وابستگی دارم... من به خاطرت لعنتی ای که دارم وابستگی دارمممم...
نمی دانم واقعا صدایم بلند بود یا اتاق آنقدر ساده و خلوت که انعکاس صدایم را بر صورتم میکوبید.
+خداروشکر...
_هه...چی؟
+میگم خداروشکر. اگه وابستگی ای توی این دنیا داری یعنی هنوز زنده ای و میخوای زندگی کنی.
یکه خوردم. حرف هایش برایم سنگین تمام شد و نفسم را تنگ کرد. عقب گرد کردم و به سمت در رفتم که با صدایی رسا گفت:
+من نیومدم وابستگی هات رو ازت بگیرم من فقط اومدم وابستگی هات به این دنیا رو بیشتر کنم تا ازش لذت ببری... میخوام یه روز توام بگی من خوبم.
از نیم رخ نگاهی به چهره آرامش کردم. لبخند به چهره پر از دردش می آمد انگار که خداوند این لبخند را فقط برای او نقاشی کرده بود.
از اتاق بیرون امدم و در را بستم. به نور خورشید که از لا به لای پرده های نازک بر روی دیوار افتاده بود نگاه کردم.
سردرد فراموشم شده و اصلا یادم نمی آمد که چرا به اتاقش رفتم... فقط به یاد دارم که گفت میخواهد وابستگی هایم را زیاد کند... میخواهد زندگی را بهم نشان دهد اما مدام این حرفش که میگفت وابستگی ای در زندگی به چیزی ندارد در ذهنم اکو میشد. او برای چه زندگی میکرد اگر چیزی را در این دنیا دوست نداشت؟ آیا او هم به ته خط رسیده بود؟...