سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۴۰۴/۰۶/۲۸
باران می آمد، صبحی پاییزی، هوا سرد بود، من هم هنوز در باغ نارنج، خواب از چشمانم گرفته شده بود و جز یادت چیزی در سرم نبود، یک قلم و یک کاغذ، همدم من هم توصیف نقش چشمان خورشید، اگر طعم نارنج را نمی دانستی می گفتم با تو شیرین است! این باغ چیزی در دل خود دارد که نمیتوان آن را از یاد برد، انگار تمام احساسات در چشمانت خلاصه شده، بگذار برویم، برویم به جایی که تو و من از رویاهایمان برای هم می گوییم و شادی را نه فقط برای چشیدن بلکه برای لمس کردم می خواهیم! من می خواهم نشانت دهم، شگفت انگیزی نوری را که در درونمان داریم، من می خواهم تا همیشه بگویم، با آمدنت خورشید دوباره لبخند زد، تا آمدی باغ نارنج دوباره پر بار شد
موسیقی و هنر