سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
بعد از ماموریت، هیونا تنهایی روی پشت‌بوم یه ساختمون بلند وایساده بود و به چراغای شهر نگاه میکرد. هنوز هم مثل همیشه بی احساس و سرد به نظر میرسید، ولی ذهنش بارها به کیم جون‌گ مین و لحظه‌ای که اون رو بغل کرد برمی‌گشت.

کیم جونگ مین که مثل همیشه مسیر اون رو دنبال میکرد، یکدفعه از پشت‌ سر ظاهر شد و گفت: 《هیونا، دوباره تنها؟ فکر نمی‌کنی وقتشه یکم استراحت کنی؟》

هیونا بدون اینکه به اون نگاه کنه، با همون لحن خشک گفت: 《نیازی به استراحت ندارم... و تو چرا همیشه پشت سرمی؟》



کیم جونگ مین لبخند زد و گفت: 《چون تو همیشه خودت رو توی دردسر میندازی و نمیتونم فقط نگاه کنم.》

هیونا یکم سرش رو تکون داد، ولی در گوشه چشماش، نشونه‌ای از گیجی و علاقه کم رنگ ظاهر شد.
اون فکر کرد: 《چرا... من از حضورش احساس راحتی میکنم؟ این نباید باشه...》


بعد کیم جونگ مین با یه حرف خنده‌دار، تلاش کرد اون رو بخندونه: 《اگه یه روز ناپدید بشی، من مجبورم یه دسته گل به تموم پلیسای شهر بدم تا پیدات کنن!》

هیونا با حالت خشک و یکم سرد، ولی با یه لبخند خیلی کوچیک جواب داد: 《حتما، دسته گلا همیشه خوبن...》

این لحظه‌ شروع تدریجی تغییر توی قلب هیونا بود، حتی اگه خودش هنوز این رو نفهمیده باشه، حضور کیم جونگ مین آرامش و حس عجیبی به اون می‌داد که تا قبل از این هیچ‌وقت تجربه نکرده بود.

قسمت ۱۲ توی کامنتا