سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
با لبی خندان،رکاب زنان به سمت جنگل میرفت؛
لباسِ سفید رنگِ حریری بر تن داشت و کفشی به رنگ گلبهی به پا داشت،
نسیم خنک و دلپذیری،موهایِ لخت و خرماییش را به رقص گرفته بود و در هوای پاک می چرخاند؛
تنِ سفیدش در نور افتاب می درخشید،بالاخره پس از کمی تلاش به درختِ گیلاسِ بالای صخره رسید.
دوچرخه اش را در سبزه ها رها کرد و دفتر و مدادی که با خود آورده بود برداشت و به زیر درخت رفت و برروی سبزه های نو نشست.
شکوفه های صورتیِ درختِ تنومند با آرزوی به معشوق رسیدن بر موهایش فرود می آمدند و بعد از مدتی با نسیمِ بهاری عازمِ سفر میشدند.
دخترک زلفِ گرانش را بر پشت گوش گذاشت و صفحه از دفترِ قرمز رنگ را باز کرد و بی درنگ شروع به نوشتن کرد.
همراه با حرکت مداد لبخندی بر لبانش شکوفه میزد و نشاطی بر صورتِ چون الهه اش می نشست.

بخشی از نوشته:
«سفید پوشیده ام زیرا روحم به ارامش رسید؛
موهایم را باز گذاشتم زیرا ارزشش را فهمیدم؛
لبخند زدم زیرا یاد گرفتم از درد هایم درس بگیرم؛
خندیدم زیرا عشق را در وجودم کشف کردم؛
و
زندگی میکنم چون من یک جنگجویم.»



_ساروین