با دیدن تهیونگ که ته حیاط وایستاده بود و داشت با کراواتش ور می رفت و یه شاخه گلم دستش بود به سمتش حرکت کردم. با صدای تق تق کفشام برگشت سمتم. نگاهش عجیب بود و لبخند کوچیکی رو لباش بود . روبه روش وایستادم و گفتم:( سلام)   تهیونگ:( سلام )   ا.ت:( تو برای چی گفتی بیام اینجا؟ اونم با این لباسا ؟)    تهیونگ:( حالا فعلا بشین غذا بخوریم بعد حرف میزنیم ) و بعد به میزی که کنار استخر بود راهنماییم کرد .{ ادامه در نظرات }