به خودم آمدم و مشت هایم را گره کردم و محکم به سینه اش کوفتم. یکه ای خورد اما عقب نرفت. زدم... محکم و پشت سرهم... فریاد زدم... اما او باز هم نگاه کرد... درد را به جان خرید و فقط نگاهم کرد
_بیدارم نکن. چرا هر دفعه بیدارم میکنی؟ چرا نمیزاری تو آغوشش بمونم؟ چرا نمیزاری توی دریای وجودش غرق شم؟ چرا نجاتم میدی؟ من نمیخوام... نمیخوام آغوش گرمش رو یادم بره...نمیخوام خاطره هامون رو کنار بزارم... نمیخوا...
با کشیدن شدن دستم و پرت شدن در آغوش هیسونگ دهانم بسته شد. دستش را نوازش وار روی موهایم میکشید. گرم بود... خیلی گرم...شاید در این شش ماه این دومین باری بود که آغوشش را تجربه میکردم. من از آغوش مردان بعد او فراری بودم اما هیسونگ فرق داشت. تمام فکر هایم را بهم میریخت و برایش مهم نبود او فقط میخواست مرا از این دریا طوفانی، نجات دهد.
آروم شده بودم. نمیدانم شاید هم مسخ شده بودم. نگاهی به او کردم. آرام آرام بود.ارام تر از دریای من.
_هیسونگ من میخوا..
+هیشششش... هیچی نگو. بلند شو لباس بپوش بریم
_کجا؟
+بریم دریا... بیا با هم بریم دریا... بریم باهم مست کنیم و این دریای طوفانی رو آرامش ببخشیم.
عادت داشت اینگونه نجاتم دهد. به روش خودش... به کمک درد هایم...
بار دیگر جمله ی تو را در ذهن مرور کردم "یه قولی بده. بیا فقط برای هم و به عشق هم مست کنیم" و چقدر این جمله را دوست داشتم اما نمیدانم چرا اینبار این جمله ی تو، با صدا و چهره هیسونگ برایم پدیدار شد...