سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۴۰۴/۰۵/۲۱
جونگوون: بد میگم مگه اول تو آسمونا حالا هم رو زمین. هیسونگ هیونگ بیا ببین تاب برداشته مخش جونگ سونگ رو دید میزنه...اونم آخه کی؟ جونگ سونگ رو...
بلند بلند می‌خندید و و از دستم در میرفت.
کل اکیپ از خنده روده بر شده بودند و فقط من بودم که از حرص قرمز شده بودم.
بعد از بی نفسی ایستادم تا نفسی بکشم. بدنم هنوز آدم قبل نشده بود و تحمل فشار و دویدن نداشت.
نگاهم به جونگ سونگ افتاد که خنده اش را قورت میداد. چهره برزخی ام را که دید دست هایش را بالا برد و لب خوانی گفت که من کاری نکردم بخدا. وقتی می‌ترسید خیلی بامزه میشد این پسر که دل خیلی از دخترای دانشگاه رو برده بود.جونگ سونگ بود دیگر...بی غل و غش...ساده و بی ریا... شاید در جمع ما تنها کسی بود که با وجود اینکه یکی از پولدارترین های شهر بود اما اینقدر بی آلایش و مهربان بود و بی منت و بدون ذره ای ناراحتی پذیرای شوخی های بچه ها با خودش میشد.
سری برایش از تاسف تکان دادم و خنده ای کردم.
از همان دور به جمع کوچیک دوستانم نگاه کردم...
به هه سو...دختر شاداب و شیطون و پایه همه شیطونی هایم...
به سونو...پسر انرژی مثبت و مهربان زندگی ام...
به جونگوون...پسر سرزنده و خونگرم که هیچ وقت تنهایم نزاشت...
به نیکی....برادری که با وجود شوخی هایش هیچ چیزی برایم کم نگذاشت...
و در آخر به جونگ سونگ... پسری که بی ریا و پر از محبت در زندگی ام حضور داشت...
من عاشق این جمع دوستانه بودم... و همه ی این ها فقط و فقط با تو ممکن شد...هیسونگ؟ دقت کردی چقدر در ذهنم رشد کردی و همه جا با من همراه شدی؟
تو برایم فراتر از یک مشاور و مراقب شدی...تو یک همراه..یک همدل...یک برادر... یک پدر...و یک تکیه گاه شدی... من برگشت به این میون وو‌ ی جدید و برگشت به جمع کسانی که دوسشون دارم را تا ابد مدیون تو خواهم بود...