دستگاهو گذاشت رو صورتم. همینطور که با استرس نگاهش میکردم دیدم تار شد و چشمم بسته شد. اروم چشممو باز کردم. یکم سرگیجه داشتم. صدای داد میشنیدم. چشممو ب اطراف چرخوندم
من تو، بیمارستانم؟
دکتر ایستاده بود رو سرم و با چهارتا کاغذ ور میرفت و علائمم رو چک میکرد. بعد از چند دقیقه از اتاق رفت بیرون
من: چیشد،یهو؟
ژولیت با گریه: عزیزم خدارو شکر بهوش اومدی
هارلی: دو شبه بیهوشی
اسکات: اون روز خواستیم بریم دانشگاه تو نبودی در اتاقت هم زدیم بیدار نشدی، بعد از اینکه ما رفتیم مثل اینکه لئو اومده توی اتاقت و متوجه شده
من: من خوبم، لئو کجاست؟
رومئو: داره با دکتر حرف میزنه
لئو اومد توی اتاق. سریع چشممو بستم و خودمو زدم به خواب
اسکات: چیشد؟
لئو: گفت امروز بمونه، شب میتونیم ببریمش خونه
ژولیت با گریه: این چه بلایی بوده
اسکات: بزرگش نکنین دیگه اونم استرس میگیره
لئو: دکتر گفت برای خستگی و استرسه
هارلی: هیس، خوابید
ژولیت: همین الان داشت حرف میزد
اسکات: برین بیرون، بذارین استراحت کنه
لئو: من اینجا هستم، شب با هم برمیگردیم
اسکات: کلاس داری
لئو(با دست بهش اشاره کردم برو)
اسکات زد رو شونه اش: مراقب باش
نشسته بود کنارم. از ترس چشم باز نمیکردم. مطمعن نبودم بدنمو دیده یا نه.نه حرفی میزد و نه حرکتی میکرد. تو همچین موقعیتی هم بدنم خارش گرفته بود، دیگه نتونستم تحمل کنم. چشممو اروم باز کردم و دستمو اوردم بالا گردنمو خاروندم
من: پشه منو خورد
لئو: بیدار بودی
صورتمومچاله کردم و اروم ناله میکردم. بلند شد و ایستاد رو سرم
لئو: صبرکن دکتر خبر کنم
دستشو گرفتم
من: نه، نه، پیشم بمون
لئو: همینجام، درد داری؟
من: خیلی، ا،اخ اخ اخ
جیغ خفه کشیدم و دستشو فشار دادم
لئو دستمو محکم گرفت و صداشو برد بالا: دکتر، یکی بیاد اینجا
داد میزدم. چشممو یکم باز کردم و نگاش کردم
من: آااای لئوووو
لئو: جانم
من: بچه داره میااااد
یهو پُقی زدم زیر خنده و اروم دستشو ول کردم
لئو دستمو ول کرد عصبانی بود و داد زد: این چه مسخره بازی ایه
پرستار وارد اتاق شد: صداتونو بیارین پایین
من با خنده گفتم: چشم ببخشید
نگاهش کردم و میخندیدم، انقد خندیدم از گوشه چشمم اشک اومد