خدافظ ....
و از در رفتم بیرون و ادرسو خوندم نوشته بود وقتی از در رفتی بیرون مستقیم برو انقدر برو تا به یه درخت خیلی بزرگ برسی بقل اون درخت هیچ درختی نیست ... وقتی به درخت رسیدی به سمت چپ برو اونجا صدای اب رو میشنوی صدا رو دنبال کن تابه رودخونه برسی..
خب  .....از مستقیم رفتم و تابه درخت بزرگ رسیدم و بعد به سمت چب رفتم کم کم صدای اب رو میشنیدم دنبال صدای اب رفتم و به رودخونه رسیدم ..... داشتم دنبال انتونی می گشتم ... که دیدمش به نشسته بود زمین و به درخت تکیه داده بود و داشت توی رودخونه سنگ پرت می کرد.... خوب امم با خودم گفتم همین که سالمه بسه و پشت تمو کردم که برم
+کجا میری؟
-خوب...امم...خونه
+بشین
-نه مرسی من میرم
+چرا اومدی که بری؟
به حرفش گوش نمی دادم و حتی برنگشتم که نگاش کنم و فقط میرفتم روبه جلو
-همین شکلی اومدم بگردم
+دروغ نگو.... ذهنتو خوندم
-خوب امم طبق یه ماجرایی اومدم ببینم خوبی یا نه
+باشه ...بشین...باهم میریم خونه
-نمی خوام
+اها ینی من بیام بشونمت؟
-اوفففف
رفتم جلوش واستادم و به چشماش نگاه کردم کلاشو از سرش برداشتم موهای مشکی ...چشمای سبز خوابالو و ناز خودش بود
 +چرا این شکلی نگام می کنی؟
صورتم از خجالت قرمز شد گفتم: هیچی...هیچی
+برو کنار جلوی رودخونه ای
-باشه
رفتم کنارش نشستم پاهامو جمع کردم و به رود خونه نگاه کردم بغض کرده بودم ...قطره های اشک اروم از صورتم اومد پایین
+چته باز داری گریه می کنی؟!
-ها؟هیچی..هیچی یه چیزی رفته تو چشمم
+اونو دیدی؟
-کیو؟
+وانمود نکن که نمی دونی تو رو تو بالکن دیدمت
-اره دیدمش شیطان رو دیدم
+اسمشو نگو
-چرا چرا ؟تو تو روحتو بهش فروختی!!!!!!!!!!
+انتقام