بگذار از چشمانم بگویم؛
سیاهیِ مطلقی آن را فرا گرفته،از بدو تولد اینگونه بود..
اما چشمانم آن موقع کهکشانی بود،تو در شبی سیه ستارگانی پرنور و گرما میدیدی و روحم را میتوانستی لمس کنی..
اما اکنون..
اگر به آن چشمان بنگری چیزی جز دریای سیاه نمیبینی که همه چیز را در خود بلعیده و چیزی نمیگوید،
دِگر خبری از آن ستاره ها نیست..
به یاد میآورم که چشمانم از 10 سالگی به بعد دِگر نخندیدند ...
شاید به همین سبب است که دوست دارم باری دیگر به دوران بچگی بازگردم و آن چشمان را تجربه کنم!
__جـئـون نـیـکـس؛