ما خیلی باهم فرق داشتیم.
تو با لذت سیگار میکشیدی و من ازش متنفر بودم.
اما یکم که گذشت من هم مثل تو عادت کردم گهگاهی اون نخ نازک و کشنده رو لمس کنم و باهاش وقت بگذرونم.
یادته هردفعه چجوری عصبی میشدی و از دستم میکشیدیش؟ یا یادته هردفعه که لباسهام بوی سیگار میداد چقدر ناراحت میشدی از دستم؟
میرفتی توی اتاقت، در رو میبستی و دیگه باهام حرف نمیزدی تا زمانی که پشیمون شم و بیام بهت قول بدم که دیگه سمتش نمیرم.
بهم میگفتی حق ندارم سیگار بکشم چون برام خوب نیست و نمیخوایی که روزی وابسته شدنم بهش رو ببینی.
فقط زمانی میذاشتی بکشم که اون دود، از طریق لبهای خودت وارد ریههام بشه.
اما الان..
الان همهی لباسهام و حتی موهام بوی شیرینشون رو به بوی تلخ و پر از غمِ سیگار فروختن و تو دیگه نیستی تا این هالهی خاکستری رو از روی تنِ خمیده و خستهم بتکونی. دیگه نیستی تا من رو از این گودالِ سیاه و پر از خاموشی بیرون بکشی.
سیگارهام همه دارن تنهایی دود میشن و دیگه خبری از لبهای سرخ و گناهکارت نیست.
تو به اندازهی تمام روزهایی که من توی تنهایی و غمِ دوریت گذروندم بهم سیگارِ دونفره بدهکاری!