دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت شعر از جواد نوروزی قسمت اول: http://www.namasha.com/v/Q2rCijLW قسمت دوم: http://www.namasha.com/v/EwWBMAFb