ایساک یه مقدار اون جعبه ی قدیمی کهنه رو یادش اورد. اون بلندش کرد، خاک های روشو کنار زد و بعدش به خاطر دلتنگی بی ربطش چرخ جعبه رو چرخوند و جعبه شروع کرد به موزیک زدن. حالا شعر "پاپ راسو میشه" کلید خاموشی ترسناک بود. شعر اوج گرفت. کلمات اخرش بود. ایساک به تنهایی شروع کرد به هم خونی کردن با "پاپ راسو میشه". در جعبه چرخید و باز شد ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. جعبه خالی بود، همون طور که ایساک تصورشو کرده بود. اون جعبه رو پرت کرد توی یه پلاستیک با بقیه تیکه های شکسته تاقچه.
بعد از تمیز کردن رفت به اتاق قبلی خواست در رو باز کنه ولی قفل شد بود محکم فشار داد ولی در تکون نمیخورد تا اینکه یک صدای گوش خراش وحشناک که از پشت سر صداش میکرد رو شنید:
((اااایسااااک...))