"مرگ را صدا نمیزنم، اما اگر آمد، دعوتش را پس نمیزنم..
در سکوت شب، در آغوش تاریکی،
چشم در چشم سرنوشت میدوزم،
و در دل طوفان، غم را مینوازم؛
سایهاش بر دلها سنگینی میکند،
چنان که باران بر خاک خشک،
و در این سکوت مرموز،
آوای خاموشی را میشنوم..
زندگی، رقصی است بر لبه تیغ،
لحظاتش گاهی شاداب و گاهی غمانگیز،
اما مرگ، همچون یک میهمان بیدعوت،
در گوشهای نشسته، منتظر فرصتی؛
چرا که در دل هر پایان،
آغازی نهفته است،
و شاید همین است که
دعوتش را نمیزنم،
بلکه در آغوشش میپذیرم،
تا رازهای پنهان را در سکوتش بیابم..
به راستی، آیا مرگ فقط پایانی است،
یا شاید سفری به دنیایی ناشناخته؟.."