*هجوم خاطرات*
زمان حال...
اولین بار بود که با دیدن دریا لرز بر تنم می افتاد. نمیدانم بخاطر هوا سرد در آن موقع از سال بود یا وحشت حس مرگ سردی که تجربه کرده بودم، اما هیچ کدام نمیتوانست خاطره های تلخ و شیرینی که کابوس های امروزم بودن را از یادم ببرد. نه هنوز کابوس نبودن؛ من با یادآوری آنها زندگی میکردم.
+باید غواصی یاد بگیری.
_چی؟
+میگم باید غواصی یاد بگیری. اینجوری که تو توی اعماق ذهنت فرو میری باید غواصی یاد بگیری تا غرق نشی.
لبخند قشنگی به رویم زد. پوزخند همیشگیم بر لبانم نشست.
_یاد نگیرم هم تو ماشالله سرو کلت پیدا میشه میکِشیم بیرون...
+یادت رفته من ناجی زندگیتما... معلومه که میام نجاتت میدم.
_برو ناجی همون دخترایی باش که خودشونو برات میکشن...
این دفعه بلند خندید و ردیف دندان های سفید و مرتبش نمایان شد. گاهی فکر میکردم خدا او را برایم فرستاده تا آن روی شاد زندگی را دوباره ببینم اما ناگهان به یاد میاورم که همان خدا، تمام زندگی را قبلا از من ربوده است.
+بیا امروز، روز توئه... یه امروز رو نادیده میگیرم میتونی یه گیلاس بخوری، البته که میدونم این هفته خوردیا فکر نکن نفهمیدم. دستت برای من رو شده خانوم...
_امروز خیلی انرژی داریا
+از بس شما انرژی نداری باید اندازه دو تامون انرژی خرج کنم دیگه...
هوفی کرد و به دریا خیره شد. اگر او در این مدت مرا شناخته بود من هم متقابلا او را شناخته بودم.
میدانستم غم در چشمانش موج میزند اما از دلیلش خبر نداشتم. همیشه بر این باب بوده که حرف های مرا بشنود و کمکم کند. به یاد ندارم او از خودش صحبتی به میان آورده باشد. از گذشته او هیچ نمیدانستم اما عجیب به او ایمان داشتم به راستی که انگار فرشته ای از جانب خداوند بوده.