سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۳۹۷/۰۵/۲۸
نویسنده:مونا زارع
یک داستان طنز در 38نامه

نامه اول

ساعت هفت یک روز جمعه بود که تصمیم گرفتم شوهر داشته باشم دقیقا فردای عروسی دختر عمویم از خواب بیدار شدم اولین گزینه ام بهروز پسر عمو اسدالله بود دم دست ترین گزینه بود خانه شان کوچه پایینی بود با خودم گفتم همین الان اگر بخواهد من را بگیرد با احتساب زمان ته ریش زدنش و توالت رفتنش و رسیدن به اینجا فردا ساعت نه عروسی میکنیم موبایلمو برداشتم و یک پیامک به بهروز زدم(کی وقت داری ازدواج کنیم)
میگفتند بهروز مغز پزشکی است اما عمو اسدالله میخندید و میگفت نطفه اش از خودم است همش حرف مزخرف است راست هم میگفت هنوز هم عمو اسدالله با اون هیکل و دو کیلو سیبیل به کیسه صفرا میگفت صفورا همیشه هم از این اندامش به خوبی یاد میکرد چون هم نام زن عمو بود هر چه قدر هم بهروز میگفت کیسه صفرا یک کیسه بوگندو است باز هم عمو خودش را لوس می کرد و میگفت کیسه صفورای من کیه زن عمو هم میخندید و میگفت من من ...

#پیشنهادی