سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی

...

ادامه
۱۳۹۹/۰۵/۱۸
گفت بیا بریم ....گفتم کجا بریم .....گفت بیا بریم قبرستان ....من گفتم باشه ....بعد که رسیدیم گفت به این قبرها نگاه کن به این عکس ها که رو سنگ قبر هاشونه این یه دختره فکر نکنم بیست سالشم باشه نگاش کن اون لحظه که عکس گرفته لبخند زده خودشم خوشکل کرده ولی الان مرده یا این یکی یه قبر کوچیکه مال یه بچه بعد ازم پرسید تو هم این احساس رو داری یه احساس غم انگیز که با دیدن این قبر ها بهت دست می ده خیلی احساس بدیه ......بهش گفتم اره ....بعد گفت انگار هیچ وقت این ادمها نبودن و همش توهم و خیال بوده و منم بزودی تموم می شم انگار هیچ وقت نبودم
بهش گفتم برای بودن خودت دنبال جوابی
گفت نه من حتی احساس بودن هم نمی کنم و زیادم برام مهم نیست
به یه بن بست رسیدم بن بستی که دیوارش مرگه و شاید برای دیدن اون طرف باید بمیرم
بعد من گفتم ولی اگه چیزی اون طرف باشه تو اینجاست که باید به جواب برسی
اونم گفت اگه زندگی یه واکنش باشه شبیه سوختن یه چوب اون اتیش می شه زندگی و زمان هم همونجا معنی پیدا می کنه در نهایت تموم میشه و زمانم متوقف میشه ولی تاریکی یه چیز مطلقه برای ایجاد تاریکی نیازی نیست چیزی بسوزه نیازی به ابتدا نداره و انتها هم نداره همیشه بوده و هست و در نهایت همیشه همونه که حاکمه و وجود همون باعث وجود روشنایی میشه ولی دوست دارم برای همون لحظه کوتاه که هستم دوست دارم یه اتیش روشن و خوشکل باشم و اروم اروم بسوزم و بعد پایان همه جا خاموش میشه همون جور که قبل از من بوده و بعد از منم خواهد بود حتی اون لحظه کوتاه هم که بودم تاریکی کنارم بود و قبل از من هم بود و بعدشم همونه که هست یه تاریکی غم انگیز ابدی