چشم بهم میزنی میبینی بیست و چند سالت شده.حالا دیگه تقریبا یاد گرفتی چطور وقتی سرت شلوغه،وقتی کار داری،وقتی باید بدویی،غمتو بندازی پشت گوشت و بری ادامه بدی.تقریبا یاد گرفتی که ممکنه روزای مهمِ زندگیت تنها باشی،روزایِ سخت زندگیت تنها باشی یه روزایی باشه که دلت بخواد جشن بگیری ولی تنها باشی.تقریبا یاد گرفتی که قرار نیست همه شبیه تو فکر کنن،قبولت داشته باشن،باورت کنن.دیگه یاد گرفتی وقتی خستهای با کدوم موزیک میتونی بخوابی،وقتی غم داری با کدوم آهنگ میتونی گریه کنی.بیست و چند سالت شده و میری تکیه میدی به یه صندلی تویِ کافه و چندین دقیقه به شکافِ میزِ چوبی نگاه میکنی و با هجوم افکارت روبرو میشی.دیگه اندازهٔ قبل سر و صدا و داد و بیداد نمیکنی،
تو سکوت ادامه میدی،حتی وقتی مضطربی،تو سکوت مضطربی.بزرگ میشی،بزرگ شدی