سرگرمی و طنز ورزشی کارتون و انیمیشن علم و فن آوری خودرو و وسایل نقلیه آموزش موسیقی و هنر اخبار و سیاست حیوانات و طبیعت بازی حوادث مذهبی
۱۴۰۱/۰۷/۱۵
رمان مخمور شب
نویسنده: نسترن اکبریان
بخشی از رمان:
- روز اولم گفتم کاری بهت ندارم دختر خانم. دیروقته اگه مسیرت خونست میتونم برسونمت تاریکی راهتو نبنده.
سر زیر انداخته ام را بلند و نگاهش کردم. با حرص، با خشم! با دلخوری؛ انتظارم از او شبیه به واقعیتش نبود. شبیه به داستان های چرت عاشقانه نبود. همه چیز در آن لحظه بوی واقعیت میداد. لباس های تنگ و آرایش غلیظم دلش را نلرزانده بود، توجهش را جلب نکرده بود! بلکه نگاهش را کثیف کرده بود! پاکی را از ظاهرم گرفته و خود را در نظرش کوچک تر از بیش کرده بودم. انگار که سطل آب یخی روی سرم خالی کرده باشند،تازه به ابعاد حرکات خود نگاه میکردم و در دل میگفتم چه بد آویزانش شدم... چه بد خراب کردم... چه بد خود را ناپاک جلوه دادم... چه بد او مرا خوب ندیده بود...
- گریه کردن چاره نیست؛ جوری باهات برخورد کردم که در خور ظاهری که داشتی بود. و اِلا متوجه بودم منظوری نداشتی. قبلا هم گفتم، یه خواهر هم سال تو دارم از من آسیبی بهت نمیرسه.
فایده نداشت. من ضربه ام را خورده بودم. من مقابلش باز هم خود را یک دختر بچه بی دست پا تصور کرده بودم که او داشت برایش رجز خوانی از تربیت صحیح میکرد. قطره اشک دیگرم را به تندی با نک انگشت گرفته و پشت به او کردم. پله ها را با حالت دو بالا رفته و به هنگام رسیدن به حیاط، مستاصل اطراف را نگاهی انداختم. تلفنم را از جیب بیرون کشیده و با دیدن ساعت زیر لب غریدم:
- تا این ساعت اینجا چه غلطی میکنی؟ چی جواب بابا رو بدم خدایا...