گر صد گویم کم و گر صد خوانی کمتر است اما ببین و بخوان و بدان انچه در پیش روی تو می گذارم تنها گذشته است و حال در ان جایی ندارد
سحر، اسمان اتشین رنگ که به دست خورشید نقش گرفته است انچنان مرگ و پارگی روحم را به رخ میکشد که توان فراموشی را از من ستانده ،به قلبم خنجر میکشد و من تنها میتوانم به ان زندان که گاه گمان میبرم خالی از هر تپش است چنگ بیندازم
و صدایم را در سایه هایی که گریزان از تابندگی خورشید ذره ذره محو میشوند ، خاموش کنم