در حال بارگذاری ویدیو ...

خورشید عالم تاب - 6

Li In Suk - #طوفان_الاقصی * زن ، عفت ، افتخار - مرد ، عزت ، اقتدار*

از حلیمه ی سعدیّه روایت شده که گفت :
در سال ولادت رسول خدا (ص) ، خشکسالی و قحطی به بلاد ما هم رسید و با جمعی از زنان بنی سعد به سوی مکه آمدیم تا اطفال اهل مکه را بگیریم و شیر بدهیم (اون موقع رسم بوده که بچه هایی که توی شهر به دنیا میومدن رو به قبیله هایی که صحرا نشین بودن میدادن تا هم توی هوای تمییزتر بزرگ بشن هم ظاهرا از وبا در امان بمونن.....به دایه هایی هم که بچه ها رو قبول می کردن معمولا مزد خوبی میدادن) .
من همراه خود شتری داشتم که یک قطره شیر نداشت و فرزندی همراه داشتم که شیر من کفاف او را نمی داد و شب ها از گرسنگی نمیخوابید.
به مکه که رسیدیم هیچ زنی محمد (ص) را نگرفت چون ایشان یتیم بود و پدری نداشت که از او پول و صله ای بگیرد . پس ناگهان مرد باعظمتی را دیدم که صدا زد : ای گروه مُرضَعات (زنانی دایه میشوند)! کسی از شما هست که طفلی نیافته باشد؟ پرسیدم : این مرد کیست ؟ گفتند : عبدالمطلب بن هاشم سید مکه است . پس جلو رفتم و گفتم : من بچه ای نیافتم . پرسید : تو کیستی ؟ گفتم : زنی از بنی سعدم و حلیمه نام دارم . خندید و فرمود : بَه بَه ، دو خصلت نیکوست سعادت و حلم که در آنهاست عزّت دهر و عزّت ابدی . ای حلیمه ، نزد من کودکی است که چون یتیم است هیچ زنی او را نپذیرفته ، تو او را قبول میکنی؟
و من چون بچه ی دیگری پیدا نکرده بودم او را قبول کردم و چون نگاهم به آن حضرت افتاد ، شیفته ی جمال مبارکش شدم . پس به برکت آن حضرت ، شیر من به قدری زیاد شد که هم بچه خودم و ایشان را کفایت میکرد و شتر ما هم به قدری شیر میداد که برای ما کافی بود (اون موقع ظاهرا شیر شتر غذای اصلی اونها بوده به همین خاطر این مسئله براشون مهم بوده) پس شوهرم گفت : ما فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او ، نعمت به ما رو آورد .
و هر روز فراوانی و نعمت در میان ما زیاد می شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه ، گرسنه بر می گشتند ولی گوسفندان و شتران ما سیر و پرشیر می آمدند .
و من پنج سال و دور زو آن حضرت را تربیت کردم .

https://www.namasha.com/v/v43DjkIz
https://www.namasha.com/v/ucwLh92d

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

خورشید عالم تاب - 6

۷ لایک
۰ نظر

از حلیمه ی سعدیّه روایت شده که گفت :
در سال ولادت رسول خدا (ص) ، خشکسالی و قحطی به بلاد ما هم رسید و با جمعی از زنان بنی سعد به سوی مکه آمدیم تا اطفال اهل مکه را بگیریم و شیر بدهیم (اون موقع رسم بوده که بچه هایی که توی شهر به دنیا میومدن رو به قبیله هایی که صحرا نشین بودن میدادن تا هم توی هوای تمییزتر بزرگ بشن هم ظاهرا از وبا در امان بمونن.....به دایه هایی هم که بچه ها رو قبول می کردن معمولا مزد خوبی میدادن) .
من همراه خود شتری داشتم که یک قطره شیر نداشت و فرزندی همراه داشتم که شیر من کفاف او را نمی داد و شب ها از گرسنگی نمیخوابید.
به مکه که رسیدیم هیچ زنی محمد (ص) را نگرفت چون ایشان یتیم بود و پدری نداشت که از او پول و صله ای بگیرد . پس ناگهان مرد باعظمتی را دیدم که صدا زد : ای گروه مُرضَعات (زنانی دایه میشوند)! کسی از شما هست که طفلی نیافته باشد؟ پرسیدم : این مرد کیست ؟ گفتند : عبدالمطلب بن هاشم سید مکه است . پس جلو رفتم و گفتم : من بچه ای نیافتم . پرسید : تو کیستی ؟ گفتم : زنی از بنی سعدم و حلیمه نام دارم . خندید و فرمود : بَه بَه ، دو خصلت نیکوست سعادت و حلم که در آنهاست عزّت دهر و عزّت ابدی . ای حلیمه ، نزد من کودکی است که چون یتیم است هیچ زنی او را نپذیرفته ، تو او را قبول میکنی؟
و من چون بچه ی دیگری پیدا نکرده بودم او را قبول کردم و چون نگاهم به آن حضرت افتاد ، شیفته ی جمال مبارکش شدم . پس به برکت آن حضرت ، شیر من به قدری زیاد شد که هم بچه خودم و ایشان را کفایت میکرد و شتر ما هم به قدری شیر میداد که برای ما کافی بود (اون موقع ظاهرا شیر شتر غذای اصلی اونها بوده به همین خاطر این مسئله براشون مهم بوده) پس شوهرم گفت : ما فرزند مبارکی گرفتیم که از برکت او ، نعمت به ما رو آورد .
و هر روز فراوانی و نعمت در میان ما زیاد می شد و گوسفندان و شتران قبیله از چراگاه ، گرسنه بر می گشتند ولی گوسفندان و شتران ما سیر و پرشیر می آمدند .
و من پنج سال و دور زو آن حضرت را تربیت کردم .

https://www.namasha.com/v/v43DjkIz
https://www.namasha.com/v/ucwLh92d

مذهبی