عروس مدینا قسمت اول
زمان ی که برا ی نخست نی بار به دان لر ی آمدم چون پیش از آن هیچگاه دریا را نشناخته بودم برا ریغ می قابل پندار بود که خود را به ناگاه در میان آن بیابم. آنچنان که پیوسته در ای در پیش رو می و صدا ی شلاق امواج ی که بر صخره ها ریز قصر م ی خوردند در گوشم باشد.من با ام دی ها و انتظارات بس اری به سبب ازدواج با آ ینی س کوچ هر به دان لر ی آمده بودم. جزیره یا سنگ ی که بسان تپه یا از خشک ی جدا شده و در نزد کی ی ساحل غرب یا ی رلند قرار داشت.مسافرت ش ینیری بود ول ی از آن جایی که با یک بی گانه ازدواج کرده بودم از رسیدن به آنجا به ناگ اه تمام یام ی دها می از هم پاشیده و ترس بر سراپا می مستول ی شده بود.کنت سن برندان اولر ی شوهرم زمان ی برا ی نخست نی بار به زندگ ی من پا ی گذاشت که دختر عمو می کاتر نی در حال ورود به اجتماع بود . مجلس جشن ی در کلوپ کشت ی تفر حی ی سن موریس برگزار م ی شد و در آنجا بود که من در کنار کاتر نی به مهمانان معرف ی شدم.اگرچه بجز از راه عمو می کونار ی که مرد ی ثروتمند بود با آن مجلس ه چی بستگ یا ی نداشتم و در واقع من فقط یک خویشاوند فقیر آن خانواده بودم.نخست نی مهمانان وارد شدند و رگبار تحس نی و تمج دی خانم ها بر سر کاتر نی باریدن گرفت. آقایان هم شوق زده و مودبانه برا ی بوسیدن دست او خم م ی شدند و کنجکاوانه به من هم نگاه یم ی کردند.در حال ی که ظاهرم را به خوب ی حفظ م ی کردم به درس یم یت دانستم که جا ی من در آن جا در میان آن همه شور و شوق و شکوه و جلال که به نظرم کاملا تقلب یم ی آمد نیست، افکار عج یبی از مغزم م ی گذشت ادی نامه ها ی دوران کودک ،ی در زمان نوجوانی،خاطرات دور،جنگل ها ی سبز و خنک اوه یا و،گل بوته هایی که در ز ری آن پنهان م ی شدم،گل ها ی معطر،آوا ی پرنده ها، شاد ی و هیجان زندگی،به ناگاه چشمانم را به رو ی تمام ی آن روزها بستم و قلبم از لذت ی عجیب درهم فشرده شد و هنگام ی که چشمانم را دگر باره گشودم، او در ز ری دسته گل هایی که از چهار چوب در سالن آویزان بود ای ستاده بود،بیگانه یا با موها و اهیس ی با لبخند ی مخصوص،که به من خیره مانده بود،ابروان پر پشت و کشیده اش در چهره ی باد و باران خورده اش خود نمایی یم کرد و از چشمانش نیرویی یب رون یم جه دی که چون مغناط سی ی مرا به سو ی خود م ی کشید،من هم به او خیره مانده بودم و ب ی شک او هم خیرگ ی مرا آرام آرام ، دریافت می کرد
نظرات (۸)