در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان پارت 18

۲ نظر گزارش تخلف
Soniya mix(درخواستی میزارم)
Soniya mix(درخواستی میزارم)

سونری
حیدر به سوربهی گفت:خب حالا دیگه خلاصه ای از زندگیه ناجیت رو میدونی حالا یه چیزایی از زندگیت بگو تا بدونم کسی که نجاتش دادم چجور ادمیه؟
با این حرف سوربهی گفت:میخوای از زندگیه ما بدونی؟..
حیدر گفت:اره میخوام یه خورده بیشتر بشناسمت همون طور که تو میخواستی منو بیشتر بشناسی...
سوربهی و سحر هم زمان به من نگاه کردن و من میدونستم که بازم من باید توضیح بدم...
یه خورده فکر کردم و اماده بودم تا توضیح بدم که یدفعه یه شخصی اومد گفت:خانوما و اقایون زنگ کلاس خورده ها چرا اینجا نشستید؟
با این حرف نفسم رو دادم بیرون و بلند شدم و گفتم:دخترا،اقای حیدر بلند شید بریم سرکلاس الان استاد میادا و همشون بلند شدن و حیدر گفت:بابت قهوه ممنون و من بعدا حتما به داستان زندگیتون گوش میدم،یادم نمیره؟
ما توجه ای نکردیم و برای اینکه حرف و عوض کنیم سوربهی ازش پرسید:رشته ی شما چیه؟
حیدر گفت:کامپیوتر میخونم،شما چی؟
سوربهی گفت:طراحی میخونیم...
حیدر گفت:اها و وارد دانشگاه شدیم و همونجا از هم جدا شدیم...
به سوربهی گفتم:این چه قدر فضوله میخواد درباره ی زندگیه ما بدونه ....
سوربهی گفت:خوب منم درباره ی زندگیه اون پرسیدم دیگه...
گفتم:راستی سوربهی حالت خوبه؟
گفت:اره خوبم فقط بعد از کلاس حتما باید یه چیزی بهتون بگم...
همزمان با اون منم گفتم:اتفاقا منم باید یه چیزی بهتون بگم...
سحر گفت:فعلا بریم کلاس تا ببینیم بعد از اون چی میشه و وارد کلاس شدیم...
کلاس تموم شد و استاد گفت:بچه ها واسه امروز بسه ولی درباره ی این طرحا تحقیق کنید دفعه بعد ازتون میخوام و از کلاس رفت بیرون و ما بلند شدیم بریم بیرون از کلاس که.........
خوشتون اومد لایک و نظر فراموش نشه

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

رمان پارت 18

۶ لایک
۲ نظر

سونری
حیدر به سوربهی گفت:خب حالا دیگه خلاصه ای از زندگیه ناجیت رو میدونی حالا یه چیزایی از زندگیت بگو تا بدونم کسی که نجاتش دادم چجور ادمیه؟
با این حرف سوربهی گفت:میخوای از زندگیه ما بدونی؟..
حیدر گفت:اره میخوام یه خورده بیشتر بشناسمت همون طور که تو میخواستی منو بیشتر بشناسی...
سوربهی و سحر هم زمان به من نگاه کردن و من میدونستم که بازم من باید توضیح بدم...
یه خورده فکر کردم و اماده بودم تا توضیح بدم که یدفعه یه شخصی اومد گفت:خانوما و اقایون زنگ کلاس خورده ها چرا اینجا نشستید؟
با این حرف نفسم رو دادم بیرون و بلند شدم و گفتم:دخترا،اقای حیدر بلند شید بریم سرکلاس الان استاد میادا و همشون بلند شدن و حیدر گفت:بابت قهوه ممنون و من بعدا حتما به داستان زندگیتون گوش میدم،یادم نمیره؟
ما توجه ای نکردیم و برای اینکه حرف و عوض کنیم سوربهی ازش پرسید:رشته ی شما چیه؟
حیدر گفت:کامپیوتر میخونم،شما چی؟
سوربهی گفت:طراحی میخونیم...
حیدر گفت:اها و وارد دانشگاه شدیم و همونجا از هم جدا شدیم...
به سوربهی گفتم:این چه قدر فضوله میخواد درباره ی زندگیه ما بدونه ....
سوربهی گفت:خوب منم درباره ی زندگیه اون پرسیدم دیگه...
گفتم:راستی سوربهی حالت خوبه؟
گفت:اره خوبم فقط بعد از کلاس حتما باید یه چیزی بهتون بگم...
همزمان با اون منم گفتم:اتفاقا منم باید یه چیزی بهتون بگم...
سحر گفت:فعلا بریم کلاس تا ببینیم بعد از اون چی میشه و وارد کلاس شدیم...
کلاس تموم شد و استاد گفت:بچه ها واسه امروز بسه ولی درباره ی این طرحا تحقیق کنید دفعه بعد ازتون میخوام و از کلاس رفت بیرون و ما بلند شدیم بریم بیرون از کلاس که.........
خوشتون اومد لایک و نظر فراموش نشه