The last meeting
همیشه وقتی چشاش اشکی میشد ، میگفت : گرد و خاک رفته تو چشمش!
منم همیشه خدا باورش میکردم...
روزی که از هم جدا میشدیم ،داشت منو به بیرحمانهترین حالت ممکن از خودش دور میکرد با این حال اشک تو چشماش حلقه زدهبود...
بهش گفتم : داری با دست پیش میکِشی با پا پس...؟ حرفاتو باورکنم یا اشک چشماتو ؟!
مثل همیشه همون جواب همیشگیش رو تحویلم داد !!!
دستمو بردم گوشه چشمشو قطره اشکشو گرفتم و مزه کردم ! شور بود...
همین برام کافی بود تا بیچون و چرا از زندگیش برم بیرون...
_اسپرینگ نوشت
پنپ: داشتم یکی از دفترای چندسال پیشمو ورق میزدم ، دیدم اینو یه گوشه نوشتم !
نمیدونم چرا با اینکه عاشق کسی نبودم علاقه داشتم متن عاشقانه بنویسم (خنده )
نظرات (۳۱)